Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چرند» ثبت شده است

پرخاش

پرخاش میکنم به مثابه سگی ازرده در زنجیر...ذره ذره ز درون متلاشی میشوم و از استرس بی پولی مغزم را نشخوار میکنم و افکارم را میخورم...دارم سیگاری میشوم... شاید هم شده ام .همینم کم مانده بود...سردرد میگیرم...گلویم درد میکند ته حلقم خلط جمع میشود این برند بهم نمیسازد..لکه های ارغوانی توت های سیاه روی تن محوطه دانشگاه یا حتی روی نیمکت ها دلم را هم میزند...هر بار میخواهم سر این حراستی ها بلایی بیاورم که مادر بگرید...چرا با هیچ کس حرف نمیزنم؟هیچ کس را تحویل نمیگیرم در واقع...هیچ کس هم تحویلم نمیگیرد...گور پدر کتاب ها.نقاشی ها. فیلم ها و هزاران خوبی و زیبایی جهانی دیگر...خوابم می اید...

خشم میخورم...

دارم قلپ قلپ خشم قورت میدهم نمیداانم این لیوان سرریزاز کجا امده...اما اعصابم شدیدا تحریک پذیر شده اصلا طاقت نگرانی های احمقانه ی این و ان را ندارم.به تخمم.متوجهی؟به تخمم!تنها چیزی که مطلقا میتواند ارامم کند دلنواز است...ان هم نمیتوانم دمخورش شوم خجالت میکشم صدایش بلند شود از بیپولی و قرض کلافه ام...شدیدا هم کلافه ام...یک کوه کار نکرده روی سرم ریخته که همه شان ملزم به پول اند...موسیقی جادو میکند.زخم های اعصابم را رفو میکند...چطور فردا بروم باشگاه؟

ای که زندگی من شعشعه ی نگاه توست

در اوج مشغله گذراندم.از ناکجااباد ابادی ساختم .در بیابان باغ انگور یافتم .به وسعت خزر در چشمش اشک دیدم اما ارزش تعلق خلیج را در نگاهش شناختم .زل زدم به ان دایره های ازرق براقش و لبانش را بوسیدم با لغزش انگشتان گرمش روی گردنم بدون ترس دل باختم.سر روی شانه اش گذاشتم و قلبش را شنیدم.در اغوشش خوابیدم .بی دفاع بین ستون بازوانش از بردباری گذشتم .بی مهابا...در این روز های بی لبخند...در این ساعاتی که رمق نفس کشیدن هم نیست...خیابان خونین و گیس ها بریده اند...چرا مدت هاست که ننوشتم؟ان همه اتفاق را...ان همه فریاد و باتوم هارا...سرفه ها و مژه های بهم چسبیده را...سوختگی های ساچمه و فک های خرد شده را ...روی هرم تنش اتش شدن ها به ارامش رسیدن از نوازش موهایش ...لبخندم محو شده،با سرانگشتانش گونه ام را بالا میکشد تا لبخند بزنم...مثل بچه بدنش بوی ارامش میدهد...از نرمی سینه های نیمه عریانش روی ستون بازوهای برهنه  ام قلبم سریع  درقفسش میجهد...سرمای جنازه ام در سردخانه ی این بدبختی ها در حرارت تنش بیدار شد...بر دار شد...سردار شد...

آفساید

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید