Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

بازنده

بله من یک بازنده ام خب که چه؟..یک بازنده ی بدبخت...کسی که چیزی برای عرضه به خودش یا به اجتماع ندارد...تازه عوضی هم هستم...یه عوضی بی سر و پا...بی منطق حال بهم زن و نرد...هر چقدر هم که فرار کنم بازهم من نرد هستم  ...حتی از عهده ی ارتباط با خانواده ام هم بر نمی آیم...متوقع ام...با توقع های بیجا...دارم سعی میکنم بپذیرم چه هستم ..هیچ کس خاص یا برگزیده نیست...اماچقدر قبول این چیز ها میتواند سخت باشد ...رومن گاری  در کتاب های کوفتی اش بار ها و بارها ثابت می کند پذیرفتن یک گند بیشتر از نق زدن شعر بافتن و راه حل اندیشیدن میتواند کشنده و در از بین بردنش موثر باشد..اما من نمی خواهم چیزی را عوض کنم ..انگیزه ی کافی برایش را ندارم تنها میخواهم از بلاتکلیفی در ایم...من خرده شیشه دارم ...خودم میدانم چقدر رذلیت زیر جلدم ماسیده...ضرب المثل ها همیشه بعدی دارند که به آن عمرا و ابدا رجوع نمی شود ..من خرده شیشه دارم و پر از رذلیت ام اما این خرده شیشه ها در آب و گِل من هستند ...بیشتر از هرکسی به من نزدیک می شود و میخواهد در آغوشم بگیرد خودم را زخمی می کنند...

انحصار

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

به طعم خاکستر

همه چیز طعم خاکستر میدهد...نه شب میتوانم بخوابم نه روز ..دوباره ساعت خوابم بهم ریخته ...حتی نمی توانم بگویم از کجا شروع شد ...فقط در خواب کابوس دیدم و بیدار شدم ...تمام شادی ام تمام شده بود...حدود دو سه ماه گذشته تنها برهه ی بعد از ۱۳,۱۲سالگی ام بوده که در منجلاب افسردگی دست و پا نزده ام...در تمام آن سال ها یک روحیه سیاه تعقیبم کرده است ..اوجش پارسال بود.هیچ چیز از پارسال یادم نمی آید ..یک سال تمام را درون حباب خلسه واری در اعماق اقیانوس گذراندم..پارسال برایم مثل ان سوت کشیدن های گوش است یک صدای زیر ممتد که گوش را کیپ میکند و مغز را منگ... ولی حتی آن موقع هم به اندازه ی الان خالی نبودم.. پر از احساسات سیاه بودم..عصبانی..غمزده..قهرالود‌‌....کلافه...مملو از مایع چرکین بغض...حالا فقط می ترسم.فقط سرگردانم در این حالت یخ زده ام افسرده شده ام..در یک کلام ضعف کرده ام...ضعف...همان احساس از هم گسیختن وجود ..سستی و بی رمقی در بند بند بدن...انگار دارم با بدن ضعف کرده ای راه میروم تمام تنم محو میشود خودم را حس نمی کنم فقط گرما است که در وجودم حرکت میکند و در خودش جمع  میشود  ازهرجا رد میشود آن نقطه از انرژی تهی شده و یخ میزند  هر لحظه امکان دارد بیفتم و ناپدید شوم ...

دیگر آنچنان به غذای مورد علاقه ام راغب نیستم..حس فیلم دیدن ندارم...توانایی کتاب خواندن از من گرفته شده...حتی نمی توانم نمایشنامه ای به کوچکی ژوردن کم عقل را تمام کنم.نیمه خوانده رهایش کرده ام...بیرون رفتن را هم باید قیدش را زد چشم دیدن مردم را به هیچ وجه ندارم...حرف زدن هم بیهوده است...مثل نوشتن...بدتر از همه علاقه ام را به موسیقی از دست داده ام ..هیچ وقت فکر نمی کردم علاقه ام را به متال از دست بدهم ...متال راک کلاسیک حتی باخ حوصله ی هیچ کدامشان را ندارم...حالا دیگر حتی گوش شنیدن فرهاد مهراد و فروغی راهم ندارم....

فقط می‌نشینم و بدون گذشتن فکری از مغز به روبه رو زل میزنم....