Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته ها» ثبت شده است

ای که زندگی من شعشعه ی نگاه توست

در اوج مشغله گذراندم.از ناکجااباد ابادی ساختم .در بیابان باغ انگور یافتم .به وسعت خزر در چشمش اشک دیدم اما ارزش تعلق خلیج را در نگاهش شناختم .زل زدم به ان دایره های ازرق براقش و لبانش را بوسیدم با لغزش انگشتان گرمش روی گردنم بدون ترس دل باختم.سر روی شانه اش گذاشتم و قلبش را شنیدم.در اغوشش خوابیدم .بی دفاع بین ستون بازوانش از بردباری گذشتم .بی مهابا...در این روز های بی لبخند...در این ساعاتی که رمق نفس کشیدن هم نیست...خیابان خونین و گیس ها بریده اند...چرا مدت هاست که ننوشتم؟ان همه اتفاق را...ان همه فریاد و باتوم هارا...سرفه ها و مژه های بهم چسبیده را...سوختگی های ساچمه و فک های خرد شده را ...روی هرم تنش اتش شدن ها به ارامش رسیدن از نوازش موهایش ...لبخندم محو شده،با سرانگشتانش گونه ام را بالا میکشد تا لبخند بزنم...مثل بچه بدنش بوی ارامش میدهد...از نرمی سینه های نیمه عریانش روی ستون بازوهای برهنه  ام قلبم سریع  درقفسش میجهد...سرمای جنازه ام در سردخانه ی این بدبختی ها در حرارت تنش بیدار شد...بر دار شد...سردار شد...

Faith!!!!!

خیلی وقت بود یادم رفته بود شاگرد زرنگ بودن چه احساسی داره...

نمیخوام بمیرم

همانطور کلافه روی کاناپه لم داده بودم.کاغذ سیگار را در دستم مچاله میکردم.خرده های توتون کل لباسم را گرفته بود.گفت:«نریز».گفتم:هان؟گفت:«میگم نریز رو زمین».بی محل همه ی توتون ها را ریختم روی زمین.نی قلیان را از دستش کشیدم و گفتم:شترسوار شو اول،بعد دولا دولا لب بزن.خفه ام کردی!حالت خراب نمیشه وینستون و دوسیب رو با هم میکشی؟با چیزایی که امروز چشمات دیده چطوری میتونی اخه؟چطوری هیکل از هرویین ته گرفته ش یادت می‌ره که فندک میزنی؟لعنت بهت که تا غروب فردا نمیتونم یه ذره احساس خوشی داشته باشم.»نی را از دستم با چهره ای که با بی‌زبانی زار میزد تو یکی دیگر ولم کن عفریته کشید و گذاشت بیخ کام دهانش.ظاهرا هیچ حرفی نداشت.بلند شدم رفتم مقابلش ایستادم و زل زدم به چشم هایش که بی وقفه دو دو میزد و ازشان درماندگی سرریز میکرد.سرش از شرمندگی فرو افتاد.ظاهرا زیاده روی کرده بودم.احساس فرسودگی مضاعف داشتم.بیچارگی جفتمان را بلعیده بود.دستم را گذاشتم روی شانه راستش و آرام فشردم:«میدونم...خودتو اینقدر سوهان نکش.کاریه که شده،اینده ای هم  نداره،بیا فرض بگیر گذشته ای هم نبوده»دوباره فشار آرامی به شانه اش آوردم سیگار پنبه سوز روی لبش را که یک و نیم سانت خاکستر قی کرده بود برداشتم،تکاندم و گذاشتم بیخ لبم.گفت:«اخه فقط شونزده سالش بود.ترجیح میدادم بمیره.ارزو کردم بمیره.خیلی رقت آورم نه؟»چیزی نداشتم بگویم.دستش را گرفتم و گفتم :«بیا بریم.از یه مرزی به بعد به جراح ها هم میشه گفت قاتل سریالی قانونی.یادت نره به ما ربطی نداره.»این ها را که گفتم با عصب به عصب وجودم از خودم متنفر شدم.مجددا متنفر شدم.من هم از همان هایی بودم که ترجیح میدادم بمیرد تا بی چشم و افلیج در آن بیت الفساد ضجه بزند.اما هنوزجیغ هایش در گوشم زنگ میزد که :«نمیخوام بمیرم.من نمیخوام بمیرم...»با نی زد روی ساق دستم که بگوید هوشیاری؟انگار بدجوری سرم توی لاکم رفته بود،چند وقت بود همان طور سربه زیر عین احمقا ها وسط کافه ایستاده بودم؟!با حرص گفت:«صدبار بهت گفتم دستتو نزن رو شونه م،فکر میکنم داداشمی!»از خنده منفجر شدم.چشم ریز کرد و گفت :«یک جرعه هم که احساس شادی نمیکنی؟!»با پوزخند ابرو بالا انداختم.دستش را گرفتم ،کشیدمش و بردمش بیرون که برویم...

 

 

+دیگه همراهت هیچ جایی نمیام.خیلی مدت گذشته.ولی نه چهره ی اون بچه رو یادم رفته نه اون نوزاد مرده رو...اون روز شوم در فروردین از ذهنم محو نشد.دیشب توی خواب و بیدار باز صداشو می‌شنیدم...من نمیخوام بمیرم...من نمیخوام بمیرم...

میسا آمانه(دارای اسپویل)

همیشه گفتم که انیمه دفترچه مرگ یه جورایی شخصیت منو عوض کرده.شاید چون در زمان درست دیدمش .اواخر نوجوونی(ژانر انیمه شونن هست،انیمه هایی که برای پسرای ۱۴تا۱۸سال تولید میشن) همون موقعی که تو ذهنم داشتم افکار لایت رو مزه مزه میکردم.این انیمه باعث شد بتونم بفهمم که دارم اشتباه میرم.زدم به جاده خاکی...یه جواب و یه دلیل منطقی بود برای تمام سوال هایی که راجع به این عقیده برات پیش میاد...قابل پیش بینیه که طرف لایت بودم همیشه...حتی یه بار هم ال جذبم نکرد یا هر شخصیت دیگه ای...حتی وقتی لایت کشته شد با این که خیلی به نظرم عوضی میومد و کلا یه شیطان مجسم شده بود...با این همه وقتی که داشت می‌گفت عاقبت همه ی آدمای خوب مثل پدرم تو این دنیا مرگه...گریه م گرفته بود... کلا روی چهار پنج تا فیلم گریه کردم،که دوتاش انیمه بودن:/کد گیاس و دفترچه مرگ...سر کدگیاس که خیلی گریه کردم،روی اپیزود های مختلفشم گریه کردم نه فقط اخرش(:/؟!)...یادمه اون موقعی که این سریال رو دیدم کارکتری که توی هر قسمت از دستش نمی‌دونستم سرمو به کدوم دیوار بکوبم میسا بود...ازش متنفر بودم...یه دختر یاندره(Yandere:یاندره به این دختر انیمه ای هایی میگن که ظاهراً خیلی گوگولی و مظلوم به نظر میان ولی روانی به تمام معنان و هر لحظه امکان داره سرت رو قطع کنن و با خشونت تمام تیکه تیکه ت کنن،هیچ رحم و احساسی هم ندارن،کلا بالاخونه شون اجاره س:/و وای به روزی که کسیو دوست داشته باشن،دقیقا هرکس به عشقشون بخواد نزدیک بشه یا صدمه ای بهش بزنه رو نابود میکنن:/هرکاری میکنن تا به دستش بیارن،البته یاندره های مذکری هم داریم مثلا رولو لامپروژ تو ی کد گیاس که عشق برادرانه ش به لولوش ادمو به جنون میرسوند ولی نود درصدشون دختر های گوگولین)میسا یه دختر یاندره برای لایته،یه عشق یک طرفه و لایت که برای اهداف خودش از میسا استفاده می‌کنه ولی میسا کاملا شیفته ی لایته،هرکاری براش انجام میده...قبلا خیلی به میسا سخت میگرفتم،میگفتم احمقه،که البته هست...دیوونه س...ولی ،اخر داستان وقتی که تنها میسا بود که از گروه لایت زنده موند،گفتم دلیلی داشته که اینجوری شده و دقت که کردم...فهمیدم میسا هیچ کدوم ازون کارای بد رو برای خودش نمیکرد،برای ساختن دنیای جدید هم نبود کاراش...فقط لایت رو میخواست...یه جورایی هیچ کدوم از بی توجهی های لایت براش اهمیت پیدا نمی‌کرد.چرا؟کارای لایت ؟ایمان به درستی کاراش؟هیجان محض؟ولی حالا فکر میکنم یکم بهتر میفهممش...همین امروز فهمیدم که در انتهای مانگا،میسا یک سال بعد از ناپدید شدن و مرگ لایت خودکشی می‌کنه...با لباسای سفید...درست شد همه چی،این پایانی برای میسا بود که همیشه میخواستم...حالا میفهمم که میسا شدیدا قدرت پرست بود...بیشتر از لایت...بیشتر از هرکس دیگه ای...نمی‌خواست مرکز توجه باشه,لذتی براش نداشت...میل شدیدی برای پرورش دادن داشت...میخواست باعث رشد بذری بشه که باور داشت ریشه ش همه ی دنیا رو میگیره...این چیزی بود که جذبش میکرد...البته که هم احمق بود و هم دیوانه،بدترین یاندره ای بود که تا الان میشناسم...کاملا تسلیم،به حدی تسلیم بود که لایت مطمین بود که همیشه دارتش.حالا میفهمم که از مظلومیتش متنفر بودم...از مهربون بودنش،مظلوم ترین و بی آزارترین یاندره ایه که دیدم...مرگ میسا،باز هم تسلیم،درسته ،الان کارکتر میسا کامل شد برام،این پایانی بود که باید میدیدم تا بتونم میسا رو دوست داشته باشم...مظلومیت تمام...الان کمتر بهش سخت میگیرم،یه جورایی دوستش دارم،البته که هیچ وقت نمیتونم از آدمای مظلومی مثل میسا دلخوش باشم ،ولی...نمیدونم نه تنها ازش متنفر نیستم دیگه بلکه دومین پرسوناژی شده که از این انیمه دوست دارم:)