Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

یک مشت انسان له....

دارم رسماً دیوانه میشوم...فکر میکنم مغزم را از دست داده ام ...تمرکزم مرده است...در یک آن به صد چیز فکر میکنم...قفل شده است...گیر کرده ...خنگ ام....مدام میخواهم گریه کنم...عصبانی ام...از چه ؟...نمیدانم...دائم عصبانی ام....به شدت...من نباید با او صحبت کنم...آخر کی میخواهم بفهمم که او من را تنها در حد یک هم خانه میبیند نه یکی از خانواده ؟...برای او من همان‌قدر سطحی ام که یک غریبه...قرصا های عوضی ...بدجوری کنترلم می‌کنند...دیروز رفتم مطب ...عوضشان کرد...راحت شدم...بعد از یک ماه یا بیشتر راحت خوابیدم...سرحال بیدار شدم...اما باز هم خوابی ندیدم ....هیچ وقت خوابی نمی‌بینم ....خوابم سیاه است...تمامش...بعد از مدت ها امروز مغزم آرام بود دیگر سریع نمیچرخید دیگر منگ نبود اما همچنان خنگم...حال خودم را بهم میزنم...دوباره قاطی کرده ام...عصبانی ام....خیلی عصبانی آن...نمیدانم چرا...میگویند خشم درونی است...چرا؟....به من وعده ی کمک داده شده...ولی فکر نمیکنم اتفاق خاصی در پیش باشد...یک مادر را دیدم...پیرزنی که برای پسر بیست و هشت ساله اش آماده بود...برای نامه ی بستری...پسرش از خانه فرار میکرد...شب ها را پی در پی در پارک به سر میآورد...وقتی در اتاق حبسش میکردند از بالای در دست می انداخت و فرار میکرد...از پنجره در می‌رفت...مدام جیغ میکشید و کسی را نمی‌شناخت...در دارو خانه کنار مادرش ایستادم...سر صحبت را با چشم های مشوش مادر که برای لحظه ای درد و دل التماس میکرد باز کردم ...گفت که به شدت مشکل مالی دارد ...از بدبختی پسرش می‌نالید...گفت که خدمتکاری خانه های مردم را می‌کرده ...التماس منشی کرده که ویزیت نگیرد ...پسرت مشکلش چیست؟تومور مغزی دارد...حافظه کوتاه مدتش از کار افتاده...جنون گرفته ...داروخانه چی فیش دارو ها را جلویش گذاشت ...زن با ناباوری به من گفت اینجا چند نوشته؟گفتم سیصد هزار و سه هزار و پانصد تومان...اشکی که در چشمانش بود یخ زد...دو دو چشمانش ایستاد ...کاغذ را روی به دختر داروخانه چی گذاشت و گفت چند نوشته؟دختر حرف مرا تکرار کرد...زن بی آن که دارو ها را بگیرد نسخه را گرفت و رفت...بدون هیچ دارویی...از فکر کردن به بچه ها و نوجوان های توی صف انتظار مطب استخوان هایش درد می‌گیرد...زیر فشار این همه کثافت دارم له میشوم...دوباره سرگیجه دارم...هم سرگیجه واقعی هم از آن سرگیجه های بی هدفی...گلویم از بغض درد میکند...عصبانی ام...چرا اینقدر عصبانی ام؟....