Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

رگ

با من حرف نزن...از من فاصله بگیر من آدم درستی نیستم...ولم کن برو...من کسی نیستم که ارزش داشته باشم...اره...تقریبا هرکس را می شناسم که از خودش متنفر باشد همین ها را میگوید...به من نزدیک نشوید...با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن است...هربار سراغشان میروی همین فقط تو میروی،انگار داری یک جنازه را حرکت میدهی...میگذاری اش روی صندلی کافی شاپ ،دستش را میاوری بالا و لیوان چای را قلپ قلپ در حلقش میچکانی.حرف خنده داری میگویی و میخندی بعد دو طرف گونه اش را با انگشت بالا میکشی تا او هم لبخند بزند...از ترحم بهشان نگاه نمیکنی،واقعا دوستشان داری .واقعا واقعا واقعا.برایشان میمیری.ولی آن ها هم همچین احساسی دارند؟نه...مطلقا نه...جرات هیچ غلط کردنی ندارند...تا هم شکایتی کنی میگویند :من که گفتم برو.گفتم باهام حرف نزن.من که گفتم من آدم منفوری ام.چرا اینا رو بهم میگی؟بیشتر میخوای اذیتم کنی؟دیگه نیا طرفم که بیشتر نخوای اذیتم کنی.خسته م.افسرده م...دهانت را می‌دوزند.اما تحمل میکنی.میگویی بیخیال.یکم تلافی می‌کنی ولی باز هم بغضت را قورت میدهی و میگویی ولش کن دوستش دارم ...اما من یکی دیگر طاقتم طاق شده.دیگر اعصاب ندارم که هی اینجونه طلبکارانه جواب بشنوم.توجیح دهان پرکنی برای همه ی بی‌توجهی ها و زخم زدن ها...تقصیر را گردن طرف مقابل انداختن و «دیدی گفتم»ها را توی صورتش تف کردن...حسرت به دلت میگذارند که تلاش کنند نگهت دارند...همیشه میگویند برو... تو هم برو...بی ارزشت میکنند.کاری میکنند احساس حماقت و بلاهت کنی...احساس شکست کامل میدهند به تو...فقط چون خسته شده اند. از گفتن ببخشید ها یا نمیتوانم ها..میگویند برو...تقصیر خودت است!نه من!ولی حتی یک بار هم شاید به مغزشان نرسد که اینجا باید من حمایت کنم!فعل من باید باشد!هرچه هم سخت باشد...باید همه ی سختی های که تحملم برای طرف داشته را قدردانی کنم ...شاید به مراتب بیشتر...هیچ ارتباط عاطفی ای بدون دِین روی هم بند نمیشود...بدون چشم داشت انجام میدهی ولی از ندیدن هم خواهی رنجید...نمیشود مدیون نکرد و مدیون نشد و توقع رفاقت داشت...شراکت که نیست که دایما کفه ها برابر باشند...سبک و سنگین میشود،ولی آدم هم خسته می‌شود از دائما بار به دوش کشیدن...گاهی میخواهد برای چند دقیقه هم که شده طرف مقابل بار روی دوشش را حمل کند و خودش را چند قدمی بغل کند...به جای او حتی راه برود...و این چیزی است که نصیبت نمیشود...هرچی هم اعتراض کنی من را ببین میشنوی که برو گمشو از اول هم نخواستمت...اما در دلشان هم میدانند که نمی‌خواهند طرف برود فقط میخواهند باز به خودشان یاد آوری کنند که از خودشان متنفرند...با شکستن دل طرف...با رها شدن...با به رخ کشیدن این که منفور بودم هستم و خواهم بود ها...چرخه ی باطلی که همین هست که هست،توانایی تغییری نیست بروید گم شوید من ادمش نیستم...امروز...وقتی با چشمان اشک آلود دوباره تکرار کرد که برو،همیشه گفتم برو،منذاینقدر خسته م که حوصله هیچکسو ندارم،من هیچی ندارم،از خودم متنفرم...با بی رحمی تمام...برخلاف همیشه که از دروغ های بزدلانه اش غمگین میشدم ،بغض میکردم و از حرف هایش میخواستم آنقدر سرم را به دیوار بکوبم که بمیرم...امروز با عصبانیت ولی قاطعیت گفتم باشه!به آرزوت می‌رسی!از امروز به خواسته ت میرسی...منم میرم...راحت میشی...به خواسته ت میرسی...نمی‌خواست بشنود...برایش آزار دهنده ترین چیزی بود که تا به حال گفته بودم...انگار کمرش خم شد...گفتم دیگر دوستت ندارم...پشیمانم از آن همه احساسات صادقه ام به تو...پشیمانم از آن همه حال هوایی که اگر میگفتی بمیر میمردم...به آرزویت می‌رسی...من هم میروم،از دستم دادی،به خواسته آن رسیدی...نمی‌توانست بشنود،بدترین زجری را میکشید که تا به حال دیده بودم...طرد شدن...اما من هم نیاز داشتم...نیاز دارم به خواسته شدن...خسته شدم از خواستن...از ساده لوحانه عاشقش بودن و هرگز به چشمش نیامدن..کافی نبودن...از خودخواهی ها و دایما خودخواسته ها و تسلط طلبی هایش...حرف مفتی بود...خودم را هم بکشم نه میتوانم فراموشش کنم نه میتوانم دوستش نداشته باشم...مطلقا میدانم که هیچ کس دیگری را اینقدر که تورا دوست دارم هرگز نمی‌توانم دوست داشته باشم...ولی من برای تو همچین آدمی نیستم،اینقدری که من میخواهمت به یادم نیستی...هرگز آنچنان که من برایت هرکاری حاضرم انجام بدهم اینگونه نخواهی بود...شاید حتی تلاشی هم نکنی،چون من را نمیبینی...هیچ علاقه ای هم نداری بیشتر متوجهم باشی،درگیر خودت هستی...من ظاهراً نمی‌گذارم در آن حالت تاریکی که میخواهی غرق شوی اما قدرت این را هم برایت ندارم که بیایم کل مسیر تاریکی کولت کنم و ببرمت..تا خسته میشوم میگویی سیکتیرت را بزن...یک قدم شاید بیایی ولی ده قدم نه،اگر مریض شوم بغلم نمیکنی و فقط همان طور میلنگی و میروی که من درگیرم،نمیتوانم،تو بار اضافه ای...هرچند در دلت این نیست...میخواهی بیایم.باشم ..ولی دلم را می‌شکنی..از نفرت و دوری آن پایین نمی آیی...من هم دیگر خودخواهی درونم جوانه زده،شاید هم عشقم بهت کم شده؟یا شاید هم طنابی که من را به دوخته بود با ندیدنت نازک شده...به آرزویت می‌رسی...دروغ است که دیگر دوستت ندارم.دلم برایت پر میکشد...ولی نه حرفی میزنم نه نزدیکت می آیم...به خواسته ای که بیان میکردی می‌رسی...الان میتوانی بیشتر از قبل از خودت بیزار باشی..همین را میخواستی!همیشه!مگر نه؟!با تحقق آرزویت خشنود باش که میگفتی و رسیدی...نمیگفتی و نرسیدی...

  • سگ ولگرد