Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اعتراضی» ثبت شده است

ای که زندگی من شعشعه ی نگاه توست

در اوج مشغله گذراندم.از ناکجااباد ابادی ساختم .در بیابان باغ انگور یافتم .به وسعت خزر در چشمش اشک دیدم اما ارزش تعلق خلیج را در نگاهش شناختم .زل زدم به ان دایره های ازرق براقش و لبانش را بوسیدم با لغزش انگشتان گرمش روی گردنم بدون ترس دل باختم.سر روی شانه اش گذاشتم و قلبش را شنیدم.در اغوشش خوابیدم .بی دفاع بین ستون بازوانش از بردباری گذشتم .بی مهابا...در این روز های بی لبخند...در این ساعاتی که رمق نفس کشیدن هم نیست...خیابان خونین و گیس ها بریده اند...چرا مدت هاست که ننوشتم؟ان همه اتفاق را...ان همه فریاد و باتوم هارا...سرفه ها و مژه های بهم چسبیده را...سوختگی های ساچمه و فک های خرد شده را ...روی هرم تنش اتش شدن ها به ارامش رسیدن از نوازش موهایش ...لبخندم محو شده،با سرانگشتانش گونه ام را بالا میکشد تا لبخند بزنم...مثل بچه بدنش بوی ارامش میدهد...از نرمی سینه های نیمه عریانش روی ستون بازوهای برهنه  ام قلبم سریع  درقفسش میجهد...سرمای جنازه ام در سردخانه ی این بدبختی ها در حرارت تنش بیدار شد...بر دار شد...سردار شد...

انحصارا حسادت میکنم

انحصار طلبانه،شدیدا مستبدانه و مالکیت خواهانه

چشم دیدن ندارم برای پاییدن دیگران ...دندان قروچه میروم ،دستم را مشت میکنم . نگاه میدزدم. به شیوه استرسی پایم را تکان تکان میدهم .لب میجوم لبخند میزنم .به خوبی مخفی اش میکنم .حسادت میکنم .

نیاز،حرص و آز،رشک و حسد،کینه و بغض،خشم و غضب...*

 

 

 

*ایرانیان باستان پنج خصلت بالا را پنج دیو پلید می‌دانستند که به ترتیب ظاهر میشوند ،اولین نیاز و خواست است که تبدیل به حرص میشود و به همین منوال...دیو هایی که یک از یک وحشتناک تر بودند و پلیدترینشان خشم بود...

 

عینکِ حرامزاده

اشکم را دیگر در اورده اند ..نمی دانم بخندم یا گریه کنم ..مثل صحنه های کمدی های فرندز میماند ..به معنای واقعی پاره شده ام...یکی دو هفته ای میشود با نمره ی چشم به چشم بیایی به جمع عینکی ها پیوسته ام و عینک خدا لعنت شده ام دیوانه ام کرده...

روز اول رفتم و به خاطر این صورت وامانده که هیچ قماش عینکی به رویش نمی چربد یک عینک فریم نازک قاب کوچک فلزی برداشتم که هنوز به یک ساعت نکشیده خرذوق خرذوق رفتم ان را با یک فریم فلزی قاب درشت تاخت زدم...خوب روز بعد و شیشه ها برش خورده و این ملک الموت من اماده ...یک هفته ای روی چششم بود که داشتم کور می شدم ..چشم راستم ضعیف تر است..اصلا کور است.. بدبختی این بود که دسته ی عینک سمت راست تو چشمم بود میدان دیدم به شدت ضعیف و چشمم از شدت درد داشت از کاسه در می امد..گاهی حتی فکر میکردم اصلا با چشم راستم نمی بینم اول خیال میکردم فروم تاب دارد یا خار دارد ولی وقتی در اینه دقیق شدم و کولیس روی قاب هایش افتاد مشخص شد قاب راست از قاب چپ کوچک تر است(شاید بگویید مگر میشود بله میشود ! شانس تخمی من است )خب رفیتم فریم را عوض کردیم که دوباره من مثل ندیده ها برگشتم ان راهم با یک کائوچویی تاخت زدم قرار شد شیشه های ان فریم قبلی را روی این یکی بیندازیم ..روز بعد عینک امده که باز می بینم قاب هایش کوچک و بزرگ اند:/رفتیم دادیم گفتیم اقا اصلا برای خود این عینک شیشه ببر ..الان به دستم رسیده که بعللللللله...احتمالا از روی ان شیشه های قبلی بریده چمیدانم چه گهی تناول فرموده اصلا شاید شیشه های قبلی ریخت فریم را عوض کرده...باز هم قاب ها کوچک و بزرگ اند حتی از دفعه قبل بیشتر ریده.. کاملا ریده..(مثل خایه..همش تصور میکنم خایه های شیشه ای روی صورتم گذاشته ام) ...دیگر رویم نمی شود بگویم بروید عوضش کنید...دارم به فرو پاشی روانی می رسم ...اشکم را در اورده اند دارم دیوانه میشوم...

Rape me my friend

​​هشدار:+۱۸

 

 


ابراهیم نبوی یک بار یک خاطره از زندان نوشته بود که درست تلخ‌ترین چیزی بود که در زندگی‌ام خواندم.
از یه (تقریباً) پسربچه که وارد زندان شد و همه لات‌ها به او تجاوز کردند و آن پسر معتاد شد، از ریخت افتاد و دیگه سرش دعوا نبود و کم‌کم سرِ نخواستنش دعوا بود، دیگه بابتِ «ک*ون دادن» مواد هم به او‏ نمی‌دادند و افتاد به مصرفِ قرص‌های قرمزی که شهرداری با آن سگ‌ها را می‌کُشد، و در راهرو می‌خوابید، مثلِ اسکلت شده بود تا یه روز که همان‌جا مُرد؛ و زندانیان سیاسیِ مذهبی وسواس داشتن که نجسه؛ و یکی داد زد و گفت: «یه ک*سکشی اینو برداره»؛ و ابراهیم نبوی نوشته بود: «خودم برش داشتم. خودِ ک*سکشم برش داشتم.»

-اسب شاخدار (کاربر توئیتر)

دریافت