Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

سرگیجه

طناب خستگی مومیایی ام کرده است...دیگر از شنیدن جمله‌ی حالت خوب است؟میخواهم بالا بیاورم و گه بکشم به سراپای طرف..به قول نشاط :《من خودمم میدونم قیافه م یه طوریه ولی چرا همه باید بهم بگن این چه قیافه ایه؟》نمی دانم چگونه نباید از روزمرگی خسته نشد..روز های تکراری و عمری پوچ...توقع بزرگی است که از کسی به این بی فایدگی خواسته شود شاد باشد...من سربازی شده ام که روی خاک از خون گل شده ی میدان جنگ نشسته و خیره خیره بقیه را دید میزند کسی که منفعل است چون نمی داند چرا باید پاهایش را محکم کند و بجنگد..چرا باید لبخند بزنم وقتی سردرگمی خودم و دیگران دارد خفه ام می کند.روس ها اصطلاحی دارند که می‌گوید :خنده بدون دلیل برای احمق هاست...احساس میکنم تبدیل به انتوان روکانتن شده ام شاید هم بدتر..افراطی تر...کاش میشد گریه کرد ولی نمی‌شود وقتی بگذارم بغضم بشکند از فشار دندان قروچه دندان در دهانم نمی ماند همان بهتر که بغضم همان گوشه کناره های حلقم را تجزیه کند...سرم گیج میرود نه از آن سرگیجه های شیرین بعد از رقص...از آن دسته سرگیجه های منگ و خفقان آور مثل خوردن یک داروی تلخ و لزج یا لگد وحشیانه ای که به سر خورده باشد...

 

Mad warld_Adam Lambert

Breaking down

یک نفر به من بگوید چرا وبلاگ خونخوار باولکانی مسدود شده است فقط همین!

 

 

عذاب بیکاری..

تولستوی می‌گوید :ما نفرین شده ایم ..نفرین  برای انسان که در بهشت تن آسای  بیکار و شادمان بود ..او هیچ نگرانی از بابت تن اسایی اش نداشت . آسوده بود  و شادمان بدون ذره ای احساس ملال و بیهودگی ..آسودگی ای که با حرارت بوسه ی  لب های داغ و مرمرین حوا و رد دندان های آدم بر گوشت سیب ممنوعه نفرین شد..چرخ در آسمان چرخید و تبعید خاکزادگان کافی نبود نفرین با آنان ماند و بعد از آن ما فرزندان نفرین  زهدان حوا را دریدیم و بر روی زمین آسمان را در آغوش گرفتیم...در حالی نفس کشیدیم که نفرین خدا هنوز قلب مان را می لرزاند..هیچ انسانی می‌شناسید که بیکار بماند بدون این قلبش برای حرام کردن زندگی اش نلرزد؟احساس بیفایدگی نکند؟شاید نفرین شاید موهبت ،وجود این احساس ، راحتی را زهرت میکند...

نصف صندلی و کنکور ارشد..

احساس بدی دارم انگار شلنگ آب سرد به قلبم وصل کرده اند و آب به شدت سردی که تیغه های نازک یخ درآن شناورند در رگهایم می‌چرخد.. می‌چرخد و میخراشد...میخراشد و من از جنون میخندم...از شوک عصبی میخندم.. 

نصف صندلی دیگر چه چلغوزی بوده است ؟میدانید بدتر از این نمی شود کسی را مسخره کرد...

تلخ ترین  گریه اور ترین و خنده دار ترین خبری که خوانده ام...آدم را یاد فیلم های کمدی سیاه آمریکایی می اندازد...از همان هایی که تهش میگویی چه احمقانه بود...

نمی دانم چه بگویم...

باید چه گهی بخورم؟!...

دوست دارم همانقدر بی سواد و حقیر مثل همان قانون گذاران نجس باشم که بگویم بروید نصف کون آن دانشجوی ایثارگر بی شرف  را ببرید و بیندازید روی صندلی ...قانون تان همین است پس همین را عمل کنید ...

چقدر سخت است که کلی جان بکنی و خودت را تجزیه کنی و در آخر اینگونه مسخره ات کنند...رتبه دو بیاوری و یک بی لیاقت  مغز متعفنش را کشان کشان بکشد کنار.. جایت را بگیرد و با پوزخند بدرقه ات کند...

 

https://www.eghtesadonline.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%85%DB%8C-30/382284-%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D9%88%D8%B7%D9%84%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%DA%A9%D9%86%DA%A9%D9%88%D8%B1-%D9%82%D8%A8%D9%88%D9%84-%D9%86%D8%B4%D8%AF%D9%86%D8%AF