Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

دیوار های سفید

یکی دو ماهی می گذرد که به اینجا کوچ کرده ایم،من و خواهرم...ازین خانه های هزار سال پیش و قدیم سازِخشت و گلی ای است که هر اتاقی در به حیاط دارد و همه ی اتاق ها با در دیگری به هم وصل اند... یک اتاق دراز دراز هم کنار درب ورودی و روبه روی ساختمان خانه دارد که اصلا ربطی به بقیه ی ساختمان ندارد و آن را تازگی ها یعنی مثلا سی چهل سال پیش ساخته اند و من در آن زیست میکنم...تمام دیوار های این خانه سفید است..برعکس اتاقم در خانه خودمان که دیوار های لیمویی دارد..چقدر از دیوار های نسبتا زرد اتاقم تنفرم میگرد...یادم می آید به زور دیوار های عزیزم را رنگ لیمویی زدند،هیچ وقت بهشان عادت نکردم....انواع حشرات را اینجا به چشم میبینی..مارمولک ها و زنبور های جلیقه زرد که دیگر صاحبخانه اند ...می آیند شکار می‌کنند و میخورند و هر وقت دلشان خواست تشریف میبرند تا دفعه بعد...خانه ی اعصاب خورد کنی است...حداقل برای کسی که امکانات عصر تکنولوژی به رخش کشیده شده. باشد..پشت خانه ، باغ است...باغ گردو ،البته میتوان گفت باغ بود...تمامش خشکیده...از بی آبی...باغ های که وسط شهر افتاده و سهمیه اب کشاورزی که بهشان تعلق نمی‌گرفت،شهرداری و فلان و فلان ارگان از خدا میخواست که بخشکد و خانه شود...درخت ها که مردند ولی زمینش هنوز مانده، حصار و دیوار حسابی هم ندارد....پاک ویران است...شاید هفت هشت سالی میشود که به این باغ نرفته ام..مال بابا بزرگم بود...خانه هم مال بابا بزرگم بود...خدا رحمتش کند یا رحمتشان کند..حتی وقتی درخت ها را بریدند و بردند برای چوب بری،من نرفتم ببینم به چه حالی در امده...نمیخواهم تصوراتم خراب شود..من بابا بزرگم را یادم می آید که وقتی بچه بودم از این طرف باغ به آن طرف تند تند راه میرفت ،تقریبا می دوید و غر میزد،به کرم های خراط،به شلنگ اب ...یا صورت و حالتش را وقتی که باغبانی میکرد...بوی گردو های تازه که از روی زمین جمع می کردم و گل بازی هایم پای درخت ها..گل های ختمی و بنفشه ها..مامان خیلی وقت ها میخواست ختمی بچینم:آفرین ..بچه خوبی باش،گل بازی نکن اینجوری این گلا رو بچین ،اینجوری..چه عذابی بود!منتفر بودم از ختمی چیدن یا بنفشه چیدن ...وقتی میشد بروی روی تنه ی انگور قسمت بالایی باغ که مثل صندلی گود آمده بود و بعد بالا رفته بود بنشینی و در مورد سمی بودن حشره ها خیال پردازی کنی،برگهای خشک را جمع کنی و همراه بابابزرگ و مادرت گوشه ی باغ آتششان بزنی یا مثلا توی خاک خیس پای درخت های گردو گل بازی کنی و بعد تا دو روز اسهال بگیری...هیچ وقت حوصله اش را نداشتم که بایستم و ختمی بچینم...

حالا شبها سگ های ولگرد که گاهی گربه ها آن جا جشن میگیرند..صدایشان را از پشت دیوار اتاقم می‌شنوم...گاهی هم دعوا می‌کنند..به حد مرگ هم را میزننند و هاپ هاپ میکنند...هیچ وقت نمی خواهم بروم حتی یک نظر باغ را ببینم ..بیزارم که سر خاک بابابزرگم بروم..

  • سگ ولگرد