Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درس خوندن» ثبت شده است

لعنت بهت

چرا هیکل کلاغ شبیه میز تحریره؟

چرا بعضی گل ها بهترین کاری که میتونن انجام بدن مردنه؟

چرا حفظ انگیزه اینقدر سخته؟

چرا ماتریکس واقعی نیست؟هست؟نیست؟

چرا و زهر شاه کبرای مصری:/

 

+اسب به f3میمون,اسب به f3 بعد وزیر به d2...إإ أعو أعو:///

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه...

اینبار دیگر تمامش میکنم ...همین بار...آخرین بار...ذله شده ام...بچه گربه ی توی حیاط میو میو میکند ،میو میو های آدمیزادی نه!از آن میو میو های حجیمی که گربه ها موقع مصاحبت با هم استعمال می‌کنند ...فکر کنم دارد مادرش را صدا میکند...انگار صدای نوازد میدهد...کمی سرم درد میکند،افتاب فرق سرم خورده ...پنجره ام پرده ندارد آخر ...پرده کیلویی چند؟...بدم می‌آید از تاریکی ،حتی اگر برای یک نیمچه پرده ی نازک باشد...والعصر...واقعا که آدم از ان جا در زیان است که وقتش دایم میگذرد ...اینقدر میگذرد تا تاریخ مصرفش تمام شود خواه استفاده کرده باشد از خودش خواه نکرده باشد...آدم وقتی کار میکند کمتر به افکار مالیخولیایی و فلسفی و کوفت و زهر مار و سناریو های انجام نشدنی فکر میکند ...شاید دقیقا به همین دلیل است که من نمیخواهم کار کنم...با این که کاملا میتوانم معتاد به کار شوم حتی...تا جایی که مجبور نشوم قیچی به ریش نمیبرم...کلا آدم افراطی و تفریطی ای هستم ...یا بی انگیزه و لش مرده ام یا معتاد به کار و متمرکز فقط روی یک موضوع...وقتی متمرکزم سگ میشوم...اصلا نمی‌گذارم چیزی حواسم را پرت کند حتی اگر محاوره ای عامیانه باشد من کم می آورم و ناخودآگاه سپر برمیدارم چون باز هم ناخواگاه مغزم نمیخواهد به هیچ چیز دیگر فکر کند..حوصله بقیه مسایل را ندارد...چند روزی هست به جز دقایق محدودی اصلا نمیدانم دنیا در چه سمتی میچرخد...چرت میگویم ...میچرخد دیگر ...حتی می‌لرزد...همین چند هفته پیش هم لرزید ،زلزله شد...عین احمق ها نشسته بودم و امواج منتشر شده رو لیوان قهوه ام را نگاه میکردم...همه ی بدنم سر شده بود البته، اما به تخمم بود...منتظر بودم یکم بیشتر ادامه پیدا کند و بگا بروم اما پنج ثانیه بیشتر نلرزید...در هر صورت دنیا بی من یا با من میچرخد و فلان و چنان ...تخمش هم نیست...داشتم میگفتم که نمیدانم چگونه میگذرد همه چی...حتی نمیدانم ساعت چند است...نمیخواهم بدانم ...روی ساعت را به دیوار کرده ام..زده امش توی دیوار ...گوشی ام هم اغلب خاموش است و فقط برای ضرورات از اتاق میروم بیرون...پایم را از دنیای مجازی بیرون کشیده ام...حساب تلگرامم را که حذف کردم انگار از یکی از زنجیر های دور گردنم رها شدم...مثل سگی که قلاده اش را باز کرده اند و میدود و با خوشحالی میرود...اما اینستاگرام حال دیگری داشت...همیشه ازین اپ بیزار بوده ام...وقتی حذفش کردم و قلاده اش از گردنم کم شد مثل سگی بودم که از صاحبش تنفر داشته و حالا که آزادش کرده آماده ی گاز گرفتن و پاچه گیری است...در هر صورت هر روز چیز های بیشتری را از دست میدهم ...دارم به شیوه ی معتاد گونه ای کار میکنم...استرس دارم...خیلی ...کرنومتر میگذارم و غلطی که باید بکنم را میکنم و میرود برای قسمت بعدی ...دلم نمی اید اینجا را حذف کنم...من که زیاد نمی آیم ...البته می آیم ولی زیاد نمینویسم...وب های زیادی هم نمیخوانم یعنی وقتش را ندارم که بخوانم...خیلی وقت است فیلم ندیده ام،کتاب نخوانده ام...آخ که بعد از این ماجرا ها چه فکر هایی در سرم است...میخواهم بروم دهن مولانا را سرویس کنم اینقدر که کتاب هایش را شخم بزنم... در بحر تصوف و درویش بازی و این چیز ها تازگی ها افتاده ام...آرام بخشند از جهتی،کمی...اینجا درویش زیاد دارد...البته زیاد ندیده ام و نمیدانم اما از لحاظ ذخایر درویشی غنی است...نانم میتواند در روغن باشد اما فعلا در خون است...چرت میگویم کدام خون...اصلا نانی ندارم فعلا...دوست دارم چند نفر باشند که فارغ از شبکه های اجتماعی احوالم را بپرسند،ایمیل بزنند .خبر مرگشان زنگ بزنند .حداقل پیامک بدهند اما زهی خیال باطل ،ذکی!...نهایتا واتساپ بیایند دیگر راهشان نمی‌کشد از آنجا نزدیک تر شوند...اصلا همه هم بیایند انی که من میخواهم بیاید نمی آید همین الان هم من به چپش هم نیستم ،صدسالی یک بار با سردی کمال احوال میگیرد و میرود فقط دلم خوش است که کبوتر حرم صدایم کرده اند ارواح عمه ام...ملت معتاد شبکه ها ی اجتماعی شده اند...گوه میخورم ،حسادت میکنم خودم از همه معتاد تر بوده ام الان دستم کوتاه است ادای آدم حسابی ها را در می‌آورم. اما گوه خوری بیش نیستم و خوار مادر تلگرام را در دورانی آره ...کوچکترین گرایشی به سیگار و دخانیجات دیگر ندارم ...دخانیجات چه کوفتی است که گفتی،دخانیات!حالا هر کوفتی ...میخواستم کلی بیایم راجب زنان شاهنامه پست بنویسم اما لفی خسر...بروم کرکره ها را هم بکشم گزافه خوری ام را هم تمام کنم کمتر هم به خاطر ضعف هایم  حرف های بدون تمبون بار خودم کنم...

 

 

معشوقه ی محبوبی که سرطان دارد

یک نفر را می شناسم که در شرایط مشابه من است...یکبار نوشته بود من در رشته ای تحصیل میکنم که کوچک ترین صنمی با من ندارد صرف اجبار بوده است و من تا حالا رشته ی مورد علاقه ام را هم در کنارش ادامه داده ام و به آن عشق ورزیده ام مانند مردی که معشوقه اش را بیشتر زنش دوست دارد...آن وقت بود که فهمیدم من چه کرده ام...خودش بود حق مطلب را گفته بود  ..من هم معشوقه ام را بیشتر از زنم دوست داشته ام...آمدن من به این رشته‌ی مثل این بود که  یک ماهی  برای ماراتن آموزش ببیند..از این سال به آن سال خودم را گول زدم ،از این وعده و آن وعده و ادامه دادم...تا یک نفر پیدا شد و پرسید میخواهی با زندگی ات! چکار کنی؟سوال تکراری ای است که هر کسی حداقل چند بار در زندگی اش با آن روبرو میشود...هزار بار از من پرسیده اند میخواهی چه کاره شوی؟ و هر بار از عهده اش بر آمده ام...یک جواب کامل معقول!اما بحث سر کلمه ی« زندگی » بود که من نمی دانم آن وسط چه غلطی میکرد ...گیج شدم..یخ زدم...آن قدر به خودم دروغ خورانده بودم که حقیقت باعث تهوع ام شده بود...معده ام عادت نداشت...نمی توانستم هضمش کنم به مغلطه ومسخره رو آوردم ، زدم به مسخره ...مسخره بازی باید به هضمش کمک میکرد...ان روز گذشت اما آن سوال همان جا ماند که ماند..درون شکمم می لولید...از آن روز به بعد مدام برایم تکرار میشد (میخواهی با زندگی ات چه کار کنی؟چه کار کنی؟با زندگیییییئیییییییی..)در فیلم ها، کتاب ها، اعترافات مردی که رفیق همسرش را کشته بود و تیتر ساز اخبار حوادث شده بود...همه جا...ایاتی که از مغز کیشلوفسکی بیرون زده بود...چرخه ی کائناتی ای کاملا غیر قابل فرار...یک باره تمام شد ...پذیرفتم من متعلق به اینجا نیستم ممنونم...من میروم و رهایتان میکنم هرچه میکنید بکنید و هرچه میگویید بگویید...میروم و خودم را راحت میکنم..لای کتاب های دنبال معنی خودم میگردم...حالا همان فرد به من اثبات میکند که باز هم دروغ خورده ام...میفهمم همه ی این چیز ها اشتباه است هرچند با شکی بزرگ و بدبینی...بدون پیشرفت فقط سر جایت سگدو زدن است...جاده ی روبه رو ام فرو میریزد...پشت سرم هم که کار هایی است که اصلا هیچ صنمی با من ندارد غیر از داغان کردنم...همچنین آدم به دردنخوری ام...یک نفر بیاید به گردن این سگ بی اصالتِ وحشیِ هار قلاده بزند و بگوید از این طرف.... 

بازنده

بله من یک بازنده ام خب که چه؟..یک بازنده ی بدبخت...کسی که چیزی برای عرضه به خودش یا به اجتماع ندارد...تازه عوضی هم هستم...یه عوضی بی سر و پا...بی منطق حال بهم زن و نرد...هر چقدر هم که فرار کنم بازهم من نرد هستم  ...حتی از عهده ی ارتباط با خانواده ام هم بر نمی آیم...متوقع ام...با توقع های بیجا...دارم سعی میکنم بپذیرم چه هستم ..هیچ کس خاص یا برگزیده نیست...اماچقدر قبول این چیز ها میتواند سخت باشد ...رومن گاری  در کتاب های کوفتی اش بار ها و بارها ثابت می کند پذیرفتن یک گند بیشتر از نق زدن شعر بافتن و راه حل اندیشیدن میتواند کشنده و در از بین بردنش موثر باشد..اما من نمی خواهم چیزی را عوض کنم ..انگیزه ی کافی برایش را ندارم تنها میخواهم از بلاتکلیفی در ایم...من خرده شیشه دارم ...خودم میدانم چقدر رذلیت زیر جلدم ماسیده...ضرب المثل ها همیشه بعدی دارند که به آن عمرا و ابدا رجوع نمی شود ..من خرده شیشه دارم و پر از رذلیت ام اما این خرده شیشه ها در آب و گِل من هستند ...بیشتر از هرکسی به من نزدیک می شود و میخواهد در آغوشم بگیرد خودم را زخمی می کنند...