Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خود تخریبی» ثبت شده است

معشوقه ی محبوبی که سرطان دارد

یک نفر را می شناسم که در شرایط مشابه من است...یکبار نوشته بود من در رشته ای تحصیل میکنم که کوچک ترین صنمی با من ندارد صرف اجبار بوده است و من تا حالا رشته ی مورد علاقه ام را هم در کنارش ادامه داده ام و به آن عشق ورزیده ام مانند مردی که معشوقه اش را بیشتر زنش دوست دارد...آن وقت بود که فهمیدم من چه کرده ام...خودش بود حق مطلب را گفته بود  ..من هم معشوقه ام را بیشتر از زنم دوست داشته ام...آمدن من به این رشته‌ی مثل این بود که  یک ماهی  برای ماراتن آموزش ببیند..از این سال به آن سال خودم را گول زدم ،از این وعده و آن وعده و ادامه دادم...تا یک نفر پیدا شد و پرسید میخواهی با زندگی ات! چکار کنی؟سوال تکراری ای است که هر کسی حداقل چند بار در زندگی اش با آن روبرو میشود...هزار بار از من پرسیده اند میخواهی چه کاره شوی؟ و هر بار از عهده اش بر آمده ام...یک جواب کامل معقول!اما بحث سر کلمه ی« زندگی » بود که من نمی دانم آن وسط چه غلطی میکرد ...گیج شدم..یخ زدم...آن قدر به خودم دروغ خورانده بودم که حقیقت باعث تهوع ام شده بود...معده ام عادت نداشت...نمی توانستم هضمش کنم به مغلطه ومسخره رو آوردم ، زدم به مسخره ...مسخره بازی باید به هضمش کمک میکرد...ان روز گذشت اما آن سوال همان جا ماند که ماند..درون شکمم می لولید...از آن روز به بعد مدام برایم تکرار میشد (میخواهی با زندگی ات چه کار کنی؟چه کار کنی؟با زندگیییییئیییییییی..)در فیلم ها، کتاب ها، اعترافات مردی که رفیق همسرش را کشته بود و تیتر ساز اخبار حوادث شده بود...همه جا...ایاتی که از مغز کیشلوفسکی بیرون زده بود...چرخه ی کائناتی ای کاملا غیر قابل فرار...یک باره تمام شد ...پذیرفتم من متعلق به اینجا نیستم ممنونم...من میروم و رهایتان میکنم هرچه میکنید بکنید و هرچه میگویید بگویید...میروم و خودم را راحت میکنم..لای کتاب های دنبال معنی خودم میگردم...حالا همان فرد به من اثبات میکند که باز هم دروغ خورده ام...میفهمم همه ی این چیز ها اشتباه است هرچند با شکی بزرگ و بدبینی...بدون پیشرفت فقط سر جایت سگدو زدن است...جاده ی روبه رو ام فرو میریزد...پشت سرم هم که کار هایی است که اصلا هیچ صنمی با من ندارد غیر از داغان کردنم...همچنین آدم به دردنخوری ام...یک نفر بیاید به گردن این سگ بی اصالتِ وحشیِ هار قلاده بزند و بگوید از این طرف.... 

بازنده

بله من یک بازنده ام خب که چه؟..یک بازنده ی بدبخت...کسی که چیزی برای عرضه به خودش یا به اجتماع ندارد...تازه عوضی هم هستم...یه عوضی بی سر و پا...بی منطق حال بهم زن و نرد...هر چقدر هم که فرار کنم بازهم من نرد هستم  ...حتی از عهده ی ارتباط با خانواده ام هم بر نمی آیم...متوقع ام...با توقع های بیجا...دارم سعی میکنم بپذیرم چه هستم ..هیچ کس خاص یا برگزیده نیست...اماچقدر قبول این چیز ها میتواند سخت باشد ...رومن گاری  در کتاب های کوفتی اش بار ها و بارها ثابت می کند پذیرفتن یک گند بیشتر از نق زدن شعر بافتن و راه حل اندیشیدن میتواند کشنده و در از بین بردنش موثر باشد..اما من نمی خواهم چیزی را عوض کنم ..انگیزه ی کافی برایش را ندارم تنها میخواهم از بلاتکلیفی در ایم...من خرده شیشه دارم ...خودم میدانم چقدر رذلیت زیر جلدم ماسیده...ضرب المثل ها همیشه بعدی دارند که به آن عمرا و ابدا رجوع نمی شود ..من خرده شیشه دارم و پر از رذلیت ام اما این خرده شیشه ها در آب و گِل من هستند ...بیشتر از هرکسی به من نزدیک می شود و میخواهد در آغوشم بگیرد خودم را زخمی می کنند...

جانتان را نجات دهید

اگر فقط یک کم فضای بیشتری داشت میرفتم و به عوض روی تخت زیر تخت می خوابیدم ..امن تر است!..حداقلش امکان ندارد هنگامی که در بارگاه پادشاه هفتم خواب هستی سقوط کنی که مچ هایت بپیچد و لنگ هایت دو متر ان طرف تر پرتاب شود ملاجت پخش زمین شود و فَکَت خرد شود...حتی وقتی زلزله بیاید اگر روی تخت خوایبده باشید و سقف روی هیکلتان خراب شود با تشک یکی میشوید ...یعتی احتمالا به دلیل سطح نرم تشک و فشار اوار به جای این که همان بار اول  له و لورده و پرس شده توفی شوید استخوان هایتان از درون بدن میشکند  امعاء و احشاء تان درون شکم می ترکد و جنازه تان با کوچک ترین فشار اضافه ای مثل بادکنک می ترکد و پخش تشک میشود تشک هم مثل یک اسفنج گنده خون و اجزایتان را می مکد قشتگ جذبش می کند  کثافت کاری فوق تصوری است...در صورتی که اگر زیر تخت خوابیده باشید حداقل میتوانید امیدوار باشید که تخت از وسط نصف نشود که در ان صورت علاوه بر این که دوباره سر و کله ی تشک پیدا میشود جنازه نصف و مثله هم میشود..اما به هر حال امید امید است ..من نمی خواهم با تشک یکی شوم نمی خواهم تبدیل به لکه خونی روی یک نوار بهداشتیِ غول پیکرِ پایه دار شوم..نمی خواهم اگر دیوانه ای مثل مایکل مایرز با  چاقو در خواب  بالای سرم امد مرا به تشک بدوزد و تشک هم تمام خونم را بخورد اگر خونم رو زمین بریزد می توانم امید وار باشم زود خشک میشود..اگر شما هم هر شب به این توهمات و پارانویا های خنده دار فکر کنید دیگر روی تخت خوابتان نمی  برد ..مدتی هست رخت خوابم از روی تخت میکشم می اورم  ،عمود به تخت درست مثل صلیب معلولی که یه دستش را بریده باشند روی زمین میخوابم...تقریبا هر شب یک پایم را از پتو بیرون می اورم و میفرستمش زیر تخت و منتظر می مانم ..اما هیچ خبری نیست.. هیچ دستی پایم را نمی کشد ..حتی وقتی یکباره به زیر تخت نگاه می کنم نه چشم سرخی میبینم نه هیچ لبخند شیطانی ای را...از من میشنوید اجنه خانه مان خیلی تنبل اند !..خلاصه بگویم که این روزها وسط اتاق میخوابم وسط اتاق می نشینم وسط اتاق شام میخورم وسط اتاق درس میخوانم وسط اتاق با اینترنت لاس میزنم وسط اتاق عربده میزنم اما نه وسط اتاق نمی رینم !اجابت مزاج اداب خودش را دارد...هیچ وقت در این اندازه احساس راحتی نکرده ام...اما انسان جوری افریده نشده که راحت باشد وقتی خیلی راحتی حتما یک جا ی کار اشکال دارد...باید چیزی را عوض کنم...یعنی باید بروم روی تخت بخوابم؟روی تخت خوابیدن با تمام مشکلات و سقوط های مزخرفش  اسانتر از درس خواندن است!

تعلیق

موجودی ناشناخته  در یک دنیا کاملا ناشناخته در زمانی که وجود ندارد با خیالات اثیری تعلیق شده 

سنگین است انگار کل وجودش را از اهن ساخته باشی وقتی ورق هارا نگاه میکند مغزش منبسط میشود انقدر حجیم می شود که دیگر در جمجمه اش نمی گنجد میخواهد از دماغ هایش بیرون بزند دیشب میخواست باندی دور سرش بپیچاند اخر خوره به جانش افتاده که کله اش از داخل ترک خورده

پوست زیر پیشانی اش به میزان شگفتی میخارد 

هر کلمه ی ان کتاب یک بذر نفرت است که در قلبش می کارند روزی پوسته ی بذر ها می ترکد و ساقه های سفید و کرم مانندی از بطن قلبش به رگ هایش سرازیر میشود از چشم هایش بیرون میزنند و او با پاهای لرزان تا ایستگاه مرگ میگرید و می لولد و میرود!