Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

من مشکلی ندارم اصلا:/

قبلا نوشتم نمیتونم اشک بریزم .خشک شده و سوخته:/الان میتونم...ولی فقط واسه احمقانه ترین چیزا...چیزهایی که از قلبم نیست...مثلا ممکنه پام بخوره به میز اشکم بزنه بیرون:|یا درمورد یکی بخوام حرف احساسی بزنم صد بار صدام میگیره چشمم خیس میشه..ولی امکان نداره وقتی صدای شکستن قلبم میاد اشکم بیاد:/فقط بغضم باد میکنه...ازم خودم بدم میاد ...ولی باید خودمو دوست داشته باشم..مگه غیر از خودم کسی دیگه رو میتونم بشناسم؟یا کسی میمونه واسه ادم؟اگه قرار باشه خودم واسه خودم نمونم که دیگه خیلی سخت میشه...منو نخوام کیو بخوام؟همه منو یادشون بره خودم خودمو یادم نمیره! یه زمانی قرانو ورق میزدم و نوشته بود خدا برای بنده اش کافی نیست؟ولی من متنفرم از این که کمک بخوام!متنفرم از بندگی!اگه خدا بخواد نابودم میکنه زجرم میده و هزار بلای دیگه... میترسم...ولی ترجیح میدم روی پای خودم وایسم بدون کمک ..مسلما که نمیتونم چون من هیچی نیستم!ولی بازم دلیل نمیشه دست و پا نزنم ...هنوزم اون مشکل وحشتناک رو دارم...ولی بنظرم داره بهتر میشه دروغه اگه بگم خودم خودمو تو چاه ننداختم!حالا هم نمیخوام تموم شه!ولی باید تمومش کنم...البته تجربه نشون داده باید حداقل دوماه بگذره ببینم چه بلائی سرم میاد:/شیطان درونم که از خداشه به روزهای خوش گذشته برگرده دیوث:/

من به هیچ دردی نمی‌خورم...

فقط میتوانم بگویم کاش می‌توانستم هیپنوتیزمش کنم....کاش...چقدر از این واژه متنفرم به اندازه ی آهنگ های چسناله ی عاشقی مخصوصا از نوع فارسی و خواننده های دوهزاری جدید...منزجر...مشمئز...تهوع آور...

 

برگشت...

خوب..من برگشتم ..امدم که شاید صداهای درون مغزم را خفه کنم تکه تکه به قلم بیاورم و حلقه حلقه زنجیر های اسارتم از خودم را بشکافم..اگر بتوانم البته...که بعید میدانم ...قبل تر ها که در دفتر می نوشتم همه ی نوشته هایم را میسوزاندم...آن هم با کبریت..میخواستم بوی گوگردش ریه هایم را بخراشد و چوب کبریت گر گرفته با تنها چشم اتشینش حرص و هراسش را با سوزاندن ناخن هایم بیرون بریزد....

آمده ام بگویم باز هم آن کار را تکرار کردم:/دوباره دوباره و دوباره...به خودم آمدم و دیدم دوباره پای در گل،دست بر دل،سر به پیش همان موقعیت قبل را دارم...همان ابله بیمار سابق...میدانستم...میدانستم که این کارها تاثیر روانی عمیقی رویم میگذارد....نه تنها من...روی همه ..ولی من را خیلی بهم می‌ریزد شاید تا یک ماه حتی...قرار بود حداقل یک سال بیخیالش شوم...سخت تر از آنی بود که فکر میکردم...یکهو چشمانم را باز کردم و دیدم دوباره همان آش و همان کاسه ...الان ....الان ، آرامش قبل از طوفان...