Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته ها» ثبت شده است

ناتمام

او بی کمالات بود...بدون اندکی رنگ و لعاب...خاکستری خاکستری...و کاملا غیر قابل اتکا...فقط گاهی احترام میگذاشت...آن هم سرسری!..احترام هایش بیش از اندازه رسمی و و باعث تضاد اشکاری بین بقیه رفتار ها و حرف های  دریده اش با بعضی گفته های  اصالت امیزش میشد...اخلاق امروزش را فردا فراموش میکرد ...تنها یک چیز بود که همیشه به یاد می اورد و ان رها کردن بود...و البته تسلیم شدن...انگار هیچ وقت  ماندن و حفظ کردن را نیاموخته بود...شاید برای همین هیچ وقت به اخلاقیات اهمیتی نمی داد.. او می دانست که نخواهد ماند ...برای ماندن بیش از حد ناتمام بود...

وقتی ساندویچ ها میمیرند...

ارنج هایش را ستون میز و کف دستهایش را تکیه گاه لپ های گل انداخته اش کرده بود انگشت هایش از کناره ی گوش هایش به جنگل موهایش خزیده بودند هر از چند گاهی دسته ی موی نا همسانی به دور انان میپیچید و رها میشد موهای پرکلاغی اش به حدی چرب بودند که از  وقتی زیر افتاب راه میرفت سرش قدیس وار می درخشید جریان جاری احساسات در قلبش از چشمان ریز سیاه و گود رفته اش نشت میکرد اگر زیاد به او دقیق میشدی می توانستی لحظه به لحظه ی افکارش را بخوانی هرچند فکر بدرد بخوری نصیبت نمی شد دماغ استخوانی و لب های مرده اش هم چیز زیادی برای قی کردن نداشتند هم چنین هیکل متناسب اما ضعیفش در یک کلام او مایوس بود...حتی نمی دانست چه اشتباهی کرده است اما گناهکار بودنش قطعی بود...شاید یک پشه را کشته بود... یا چراغ قرمزی را رد کرده بود... اما اتفاقاتی که اداره ی پلیس به او نسبت میداد شباهتی به رفتارش نداشت

دوباره صدایی روی زمین افتاد:اون ساختمون تجاریو کدوم بی پدری اتیش زد؟

کدوم چلغوزی پرسنل بیمارستان رو  تیکه تیکه کرد و گوشتاشونو از چهار طرف اتاق عمل اویزون کرد؟ 

کدوم بی شرفی بچه های مهد کودک《فرشته ها》 رو با هدیه ی اسباب بازیای اسیدی کشته؟

جواب منو بده !میشنوی؟ 

می شنید .. اما مامور ها به نظرش ادم های خوبی می امدند شاید نباید لوله های گاز اداره شان را اره می کرد.... 

Rape me my friend

​​هشدار:+۱۸

 

 


ابراهیم نبوی یک بار یک خاطره از زندان نوشته بود که درست تلخ‌ترین چیزی بود که در زندگی‌ام خواندم.
از یه (تقریباً) پسربچه که وارد زندان شد و همه لات‌ها به او تجاوز کردند و آن پسر معتاد شد، از ریخت افتاد و دیگه سرش دعوا نبود و کم‌کم سرِ نخواستنش دعوا بود، دیگه بابتِ «ک*ون دادن» مواد هم به او‏ نمی‌دادند و افتاد به مصرفِ قرص‌های قرمزی که شهرداری با آن سگ‌ها را می‌کُشد، و در راهرو می‌خوابید، مثلِ اسکلت شده بود تا یه روز که همان‌جا مُرد؛ و زندانیان سیاسیِ مذهبی وسواس داشتن که نجسه؛ و یکی داد زد و گفت: «یه ک*سکشی اینو برداره»؛ و ابراهیم نبوی نوشته بود: «خودم برش داشتم. خودِ ک*سکشم برش داشتم.»

-اسب شاخدار (کاربر توئیتر)

دریافت

تعلیق

موجودی ناشناخته  در یک دنیا کاملا ناشناخته در زمانی که وجود ندارد با خیالات اثیری تعلیق شده 

سنگین است انگار کل وجودش را از اهن ساخته باشی وقتی ورق هارا نگاه میکند مغزش منبسط میشود انقدر حجیم می شود که دیگر در جمجمه اش نمی گنجد میخواهد از دماغ هایش بیرون بزند دیشب میخواست باندی دور سرش بپیچاند اخر خوره به جانش افتاده که کله اش از داخل ترک خورده

پوست زیر پیشانی اش به میزان شگفتی میخارد 

هر کلمه ی ان کتاب یک بذر نفرت است که در قلبش می کارند روزی پوسته ی بذر ها می ترکد و ساقه های سفید و کرم مانندی از بطن قلبش به رگ هایش سرازیر میشود از چشم هایش بیرون میزنند و او با پاهای لرزان تا ایستگاه مرگ میگرید و می لولد و میرود!