نهنگ سفید از خانه اش محافظت میکند
خواهرم هرسال کتابی به من هدیه میدهد،هدیه تولد.سعی میکند محتوایش در حدود روحیاتی باشد که در آن برهه زمانی تجربه میکنم .امسال...امسال؛موبی دیک!کتابی که از دوسال پیش که نسخهی خلاصه اش خواندم فورا عاشقش شدم .امسال ،الان ،چقدر همذات پنداری میکنم با یک یک پرسوناژ ها ،از آهب و اسماعیل تا نهنگ سفید و آن مردک جزیره نشین شکارچی با آن خدای عجیبش...موبی دیک را دوباره باید بخوانم،باید پیامش را بگیرم !اینبار نه تنها داستان کامل را میخوانم بلکه زبان اصلی اش را هدیه میگیرم!مستقیم،بی واسطه و یک راست با نویسنده حرف میزنم !امسال باید با برطرف کردن این ضعف ها و فقر ها شروع شود...
+روی یک آهنگ قفلی زده ام.اهنگی که از آخرین باری که شنیده بودمش شش هفت سالی میگذرد به حدی که کاملا فراموش کرده بودم همچنین ترانه ای هم وجود دارد،مگر داریوش این شعر را هم خوانده؟ تا که امشب پیدایش کردم.آذرآبادگان!آذرآبادگان من!...عصر داشتم با بی قلبی از مهاجرت میگفتم و جدایی از تندباد...حالا،پیغام جهان؟! :
آنکه دلش میزند نبض جدایی در باد
با او سخن میگویم،تا نگه دارد به یاد
آذرآبادگان من!جان جانان من است
قیمت خون ارس،رگ ایران من است!