Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشخواریات» ثبت شده است

میسا آمانه(دارای اسپویل)

همیشه گفتم که انیمه دفترچه مرگ یه جورایی شخصیت منو عوض کرده.شاید چون در زمان درست دیدمش .اواخر نوجوونی(ژانر انیمه شونن هست،انیمه هایی که برای پسرای ۱۴تا۱۸سال تولید میشن) همون موقعی که تو ذهنم داشتم افکار لایت رو مزه مزه میکردم.این انیمه باعث شد بتونم بفهمم که دارم اشتباه میرم.زدم به جاده خاکی...یه جواب و یه دلیل منطقی بود برای تمام سوال هایی که راجع به این عقیده برات پیش میاد...قابل پیش بینیه که طرف لایت بودم همیشه...حتی یه بار هم ال جذبم نکرد یا هر شخصیت دیگه ای...حتی وقتی لایت کشته شد با این که خیلی به نظرم عوضی میومد و کلا یه شیطان مجسم شده بود...با این همه وقتی که داشت می‌گفت عاقبت همه ی آدمای خوب مثل پدرم تو این دنیا مرگه...گریه م گرفته بود... کلا روی چهار پنج تا فیلم گریه کردم،که دوتاش انیمه بودن:/کد گیاس و دفترچه مرگ...سر کدگیاس که خیلی گریه کردم،روی اپیزود های مختلفشم گریه کردم نه فقط اخرش(:/؟!)...یادمه اون موقعی که این سریال رو دیدم کارکتری که توی هر قسمت از دستش نمی‌دونستم سرمو به کدوم دیوار بکوبم میسا بود...ازش متنفر بودم...یه دختر یاندره(Yandere:یاندره به این دختر انیمه ای هایی میگن که ظاهراً خیلی گوگولی و مظلوم به نظر میان ولی روانی به تمام معنان و هر لحظه امکان داره سرت رو قطع کنن و با خشونت تمام تیکه تیکه ت کنن،هیچ رحم و احساسی هم ندارن،کلا بالاخونه شون اجاره س:/و وای به روزی که کسیو دوست داشته باشن،دقیقا هرکس به عشقشون بخواد نزدیک بشه یا صدمه ای بهش بزنه رو نابود میکنن:/هرکاری میکنن تا به دستش بیارن،البته یاندره های مذکری هم داریم مثلا رولو لامپروژ تو ی کد گیاس که عشق برادرانه ش به لولوش ادمو به جنون میرسوند ولی نود درصدشون دختر های گوگولین)میسا یه دختر یاندره برای لایته،یه عشق یک طرفه و لایت که برای اهداف خودش از میسا استفاده می‌کنه ولی میسا کاملا شیفته ی لایته،هرکاری براش انجام میده...قبلا خیلی به میسا سخت میگرفتم،میگفتم احمقه،که البته هست...دیوونه س...ولی ،اخر داستان وقتی که تنها میسا بود که از گروه لایت زنده موند،گفتم دلیلی داشته که اینجوری شده و دقت که کردم...فهمیدم میسا هیچ کدوم ازون کارای بد رو برای خودش نمیکرد،برای ساختن دنیای جدید هم نبود کاراش...فقط لایت رو میخواست...یه جورایی هیچ کدوم از بی توجهی های لایت براش اهمیت پیدا نمی‌کرد.چرا؟کارای لایت ؟ایمان به درستی کاراش؟هیجان محض؟ولی حالا فکر میکنم یکم بهتر میفهممش...همین امروز فهمیدم که در انتهای مانگا،میسا یک سال بعد از ناپدید شدن و مرگ لایت خودکشی می‌کنه...با لباسای سفید...درست شد همه چی،این پایانی برای میسا بود که همیشه میخواستم...حالا میفهمم که میسا شدیدا قدرت پرست بود...بیشتر از لایت...بیشتر از هرکس دیگه ای...نمی‌خواست مرکز توجه باشه,لذتی براش نداشت...میل شدیدی برای پرورش دادن داشت...میخواست باعث رشد بذری بشه که باور داشت ریشه ش همه ی دنیا رو میگیره...این چیزی بود که جذبش میکرد...البته که هم احمق بود و هم دیوانه،بدترین یاندره ای بود که تا الان میشناسم...کاملا تسلیم،به حدی تسلیم بود که لایت مطمین بود که همیشه دارتش.حالا میفهمم که از مظلومیتش متنفر بودم...از مهربون بودنش،مظلوم ترین و بی آزارترین یاندره ایه که دیدم...مرگ میسا،باز هم تسلیم،درسته ،الان کارکتر میسا کامل شد برام،این پایانی بود که باید میدیدم تا بتونم میسا رو دوست داشته باشم...مظلومیت تمام...الان کمتر بهش سخت میگیرم،یه جورایی دوستش دارم،البته که هیچ وقت نمیتونم از آدمای مظلومی مثل میسا دلخوش باشم ،ولی...نمیدونم نه تنها ازش متنفر نیستم دیگه بلکه دومین پرسوناژی شده که از این انیمه دوست دارم:)

چه زنم چونای،هرچند...

چنگال چنگالم هم بکنند نمیرم آنجا!دیروز وقتی از لابه لای پاکت های چایی از چگونگیشان چشم دزدی میکردم؛لهجه ترسیده و نگاه دهاتیشان،رخت چرکیده ی چروکیده ،چهره ی در آفتاب چرخیده و آن چادر رنگی های روی چارقد  بلند که از دور کمر چاقشان چین انداخته ،تنگ کرده و در چنته چپانده بودند را که میدیدم،ان چند و چانه زدن های پوچ برای چهار چوق چربی و شکر بیشتر...میخواستم چشم لوچ کنم.خل و چل بازی دربیاورم و بزنم زیر گریه...آنسوی چارچوب خروجی چهار پنج تایی ازشان چفت چفت هم چسبیده و روی صندلی ها چرت می‌زدند . چندتاییشان هم در یک چارسو چمباتمه زده چرت و پرت در محاوره می‌چیدند.بیچاره ها میگفتند حالا دیگر چرخ مثل سابق نمی‌چرخد. قنات و چشمه ها ته کشیده و حالا دیگر هرچه چاه و چاله بکنی و زمین را بچلانی یک چکه اب هم نیست...پیرمرد چغر و چروک خورده چانه اش را چنگ میزد و می‌گفت:(در چراگاه هیچ نمانده،نه چارپای چرنده مانده نه چکاوک پرنده...آی چهل پاره شود این جهان که همه از بلوچستان و چابهار تا چالوس و بهبهان نفرین گرفته اند. نه قوچ دیگر میچرخد نه چلچله چه چه میزند.چراغ پیه سوز و چپق فرنگی و چماق دسته چرمی چوپان ایلات که غیرت چهل مرده داشت را با چکش خرد و خاکشیر کرده اند .نگویم که چاره دانان یا کوچیده اند یا چهار زانو زده اند که چاپار چینی ها برایشان چهره پردازی کند و بازار بچرخاند و ...حالا این عده  بچه چریده های شهری را ببینید که چربی مقام و منصب چاقشان کرده و جای چهارشانه ایستادن،دست بر سینه چلیپا کردن و چین به چهره انداختن جلوی مقصرین ،چهارنعل بر اسب چاپلوسی می‌تازند از پاچه شأن میخورند،نان و چغندر خوردن مردم یادشان رفته و از دستشان یک چکه روغن هم بر چاهسار حلقوم مردم نمیچکد...)

 

 

+.آروم باش..بالاخره میرسه...خفه شو پخمه ی هالو چیو آروم باش...کتابم کجاست.کتابم کجاستتتتتتتتتتتت...فصل جمع بندی شد کتابم کو؟!حالا من یه غلطی کردم گفتم اینجوری بفرس...وای خدا کتابم چرا نمی‌رسه...خوبه ...همین فرمون رو برو...شروع با رنگ زرده این بار!

 

 

 

قلبم درد می‌کنه...

قلبم درد می‌کند...برای همه آزار دهنده م...دوباره بغض در گلویم نمی‌شکند...بدون موزیک انگار در جهنم فرو میروم...هرکاری میکنم تا صدای مغزم را نشنوم...سرگیجه ها،دل آشوبه ها...هجوم می آورند...کاش تمام میشد...نه نه خوب است...احساس زنده بودن میکنم...وقتی که ناراحتم...تنها زمان هاییست که فکر میکنم زنده ام...اما دیگر قرار نیست یخ بزنی مگر نه؟تاوان زیادی برای خودت داده ای...برای هوشیاری ات...هر چند گاهی شوک و ضربه ای میخواهی که بیدارت کند...دیگر به نزن... عشق را در آغوش بکش...نگذار اینبار بگریزد و در گور خاطراتت دفن شود...این زخم را تازه نگه دار...چیزی که حفظت کند درد نیست...عقل هم...عشق است...دوست داشتن است...به قول فروغ :من فهمیده ام که باید دیوانه وار دوست بدارم...چقدر تازگی ها فروغ آتش در جانم میزند...معنویت و عشقی که میخواستم را در اشعار مولانا و تبدیل تنفر به عشق را از فروغ دارم می آموزم...تمام نشود...این راه تمام نشود...ای کاش...

بهمن محصص

بهمن محصص هنرمند روشنفکری بود.با تمام دغدغه هایی که یک روشنفکر باید داشته باشد.به مسائل سیاسی دنیا و مملکتش حساس بود.از بالا نگاه میکرد و از بالا به همه چیز اشراف داشت از بالا همه ی دیده هایش را مورد نقد و عتاب قرار میداد.

محصص شخصیت محکمی داشت.با چشم هایی آبی و بسیار نافذ.صدایی بم با ته لهجهی رشتی_ایتالیایی که حضورش را جذاب تر میکرد.همیشه شیک و خوشرنگ لباس میپوشید.گاهی اوقات برای راه انداختن کارهایش_کارهای اداری_زیادی شیک میکرد و شنلی سیاه با آستر ساتن قرمز روی کت و شلوارش می انداخت و عصایی سر نقره ای به دست می‌گرفت و برای دیدار وزیری یا مدیری یا... می‌رفت.بعد با خنده برای ما شرح ماجرا میداد که توانسته با این ظاهر ،طرف را مرعوب کند و کارش را بسازد.

او هنرمند نقاشی بود که هنر های دیگر را هم خوب می‌شناخت.موسیقی ادبیات،ادبیات تئاتر و سینما را.چند کتاب مهم هم ترجمه کرده بود: «ویکنت شقه شده»ی ایتالو کالوینو و «پوست»مالا پارته و چند نمایشنامه.نمایشنامه هایی با ترجمه خودش را روی صحنه برد.مثل«هانری چهارم »از لوئیچی پیراندللو یا«صندلی ها»از اوژن یونسکو،با صحنه پردازی هایی بسیار زیبا و وسواسی به شدت سختگیرانه نسبت به بازی هنر پیشگانش.هر حرکت جزیی آن ها هر کشش کلمات هر مکث گذاری و هر سکوت را زیر نظر داشت.

محصص شخصیت مستبدی داشت اما حضورش شیرین و بسی مغتنم بود(البته اگر با او از در مخالفت در نمی امدیم و مدام تاییدش میکردیم)اگر میخواست بامزه باشد،به خوبی از پس این کار بر می امد و همه را می خنداند.اما در شوخی هایش همیشه یک گزندگی آزاردهنده هم وجود داشت.دریک دوره ای هر پنجشنبه مهمان ِخانه ما بود.به جای جواب سلام می پرسید ناهار چه دارید؟و بلافاصله می پرسید دسر چه دارید؟همیشه بعد از خوردن ناهار و دسر و چند استکان چای پررنگ دست هایش را به هم می مالید و بانوعی لذت می‌گفت خب...حالا بنشینیم و سر فرصت،غیبت دیگران را بکنیم.و قاه قاه می خندید.... و شروع میکرد!

محصص بی اندازه مهربان بودو به شدت مسئول و متعهد.دلش برای مردم جهان که در جنگ وخشونت بودند میسوخت و چندین نقاشی با مضمون جنگ و بی عدالتی اجرا کرده است که کار های فوق العاده اند مثل :قتل عام ویتنام،مرثیه ی همگانی برای مرگ مارتین لوتر کینگ،نمایشی به نام شرم،چه کسی یان پالاش را به یاد دارد؟،برای بادر و ماینهوف، بز حلبچه و قتل عام می_لی و کارهای دیگر .

سالها بعد از رویداد انقلاب ایران و جنگ ایران و عراق تصمیم گرفت به ایران برگردد و تمام آثارش را هم با خود ببرد.اثار او بیشتر مجسمه ها و نقاشی های بودند که با موازین شرع اسلام جور نبودند.پس با مقامات مربوطه صحبت شد و قرار بر این شد که آثار بازبینی نشوند که نشدند.و این کار،یک اتفاق مهم بود و حکایت از احترام فوق العاده به مقام یک هنر مند داشت.کار ها به خانه ای که گرفته بود منتقل شدند.اما محصص بعد از این همه سال دوری از ایران احساس غریبگی کرد،نتوانست خودش را با شرایط جدیدش وفق دهد و تبدیل به آدم تلخ تری شد.ادمی تلخ و منزوی که کسی را به خود راه نمی داد و اغلب اوقات کسانی که طالب دیدارش بودند،سرخورده شدند.حتی رئیس موزه ی هنر های معاصر تهران به او پیشنهاد کرد که یک رتروسپکتیو بزرگ از کارهایش در موزه برگزار کند که قبول نکرد.

بعد از چندی،در تنهایی و عزلت خود تصمیم گرفت آثارش را از بین ببرد. پس با یک قیچی تیز به جان نقاشی هایش افتاد و با یک اره برقی کوچک به جان مجسمه هایش.همه را پاره و خرد کرد و در سطل اشغال سرکوچه ریخت.حاصل یک عمر نبوغ و استعداد و هنر در سطل زباله ریخته شد و کامیون زباله کش هم حتما آن هارا خردتر کرده تا در محفظه اش جا بگیرند!

یک جور خودتخریبی آگاهانه.بعد نفسی به راحت کشید!انگار رسالتش در برگشت به ایران همین تخریب آثارش در خاک وطن بود.

بقیه اسبابش را جمع کرد و برگشت به رم.

دیگر نقاشی نکرد مجسمه هم نساخت.

در خانه ماند.بیرون نرفت و فقط سیگار کشید.انقدر کشید که سرطان ریه اش که التیام یافته بود از نو فعال شد و بالاخره منجر به مرگش شد.

این رفتار او به یقین یک جور خودکشی بود.او آنقدر باهوش بود که بداند دارد چه میکند.

بهمن محصص هنر مند بزرگی بود که در ایران هیچکس نمی‌تواند جای خالی او را پر کند.یکتا بود و یگانه .

یادش گرامی و عزیز باد.

 

 لیلی گلستان(از کتاب آنچنان که بودیم)

 

Al bano & Rormina Power_Felichita