وقتی ساندویچ ها میمیرند...
ارنج هایش را ستون میز و کف دستهایش را تکیه گاه لپ های گل انداخته اش کرده بود انگشت هایش از کناره ی گوش هایش به جنگل موهایش خزیده بودند هر از چند گاهی دسته ی موی نا همسانی به دور انان میپیچید و رها میشد موهای پرکلاغی اش به حدی چرب بودند که از وقتی زیر افتاب راه میرفت سرش قدیس وار می درخشید جریان جاری احساسات در قلبش از چشمان ریز سیاه و گود رفته اش نشت میکرد اگر زیاد به او دقیق میشدی می توانستی لحظه به لحظه ی افکارش را بخوانی هرچند فکر بدرد بخوری نصیبت نمی شد دماغ استخوانی و لب های مرده اش هم چیز زیادی برای قی کردن نداشتند هم چنین هیکل متناسب اما ضعیفش در یک کلام او مایوس بود...حتی نمی دانست چه اشتباهی کرده است اما گناهکار بودنش قطعی بود...شاید یک پشه را کشته بود... یا چراغ قرمزی را رد کرده بود... اما اتفاقاتی که اداره ی پلیس به او نسبت میداد شباهتی به رفتارش نداشت
دوباره صدایی روی زمین افتاد:اون ساختمون تجاریو کدوم بی پدری اتیش زد؟
کدوم چلغوزی پرسنل بیمارستان رو تیکه تیکه کرد و گوشتاشونو از چهار طرف اتاق عمل اویزون کرد؟
کدوم بی شرفی بچه های مهد کودک《فرشته ها》 رو با هدیه ی اسباب بازیای اسیدی کشته؟
جواب منو بده !میشنوی؟
می شنید .. اما مامور ها به نظرش ادم های خوبی می امدند شاید نباید لوله های گاز اداره شان را اره می کرد....