Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشخواریات» ثبت شده است

جانتان را نجات دهید

اگر فقط یک کم فضای بیشتری داشت میرفتم و به عوض روی تخت زیر تخت می خوابیدم ..امن تر است!..حداقلش امکان ندارد هنگامی که در بارگاه پادشاه هفتم خواب هستی سقوط کنی که مچ هایت بپیچد و لنگ هایت دو متر ان طرف تر پرتاب شود ملاجت پخش زمین شود و فَکَت خرد شود...حتی وقتی زلزله بیاید اگر روی تخت خوایبده باشید و سقف روی هیکلتان خراب شود با تشک یکی میشوید ...یعتی احتمالا به دلیل سطح نرم تشک و فشار اوار به جای این که همان بار اول  له و لورده و پرس شده توفی شوید استخوان هایتان از درون بدن میشکند  امعاء و احشاء تان درون شکم می ترکد و جنازه تان با کوچک ترین فشار اضافه ای مثل بادکنک می ترکد و پخش تشک میشود تشک هم مثل یک اسفنج گنده خون و اجزایتان را می مکد قشتگ جذبش می کند  کثافت کاری فوق تصوری است...در صورتی که اگر زیر تخت خوابیده باشید حداقل میتوانید امیدوار باشید که تخت از وسط نصف نشود که در ان صورت علاوه بر این که دوباره سر و کله ی تشک پیدا میشود جنازه نصف و مثله هم میشود..اما به هر حال امید امید است ..من نمی خواهم با تشک یکی شوم نمی خواهم تبدیل به لکه خونی روی یک نوار بهداشتیِ غول پیکرِ پایه دار شوم..نمی خواهم اگر دیوانه ای مثل مایکل مایرز با  چاقو در خواب  بالای سرم امد مرا به تشک بدوزد و تشک هم تمام خونم را بخورد اگر خونم رو زمین بریزد می توانم امید وار باشم زود خشک میشود..اگر شما هم هر شب به این توهمات و پارانویا های خنده دار فکر کنید دیگر روی تخت خوابتان نمی  برد ..مدتی هست رخت خوابم از روی تخت میکشم می اورم  ،عمود به تخت درست مثل صلیب معلولی که یه دستش را بریده باشند روی زمین میخوابم...تقریبا هر شب یک پایم را از پتو بیرون می اورم و میفرستمش زیر تخت و منتظر می مانم ..اما هیچ خبری نیست.. هیچ دستی پایم را نمی کشد ..حتی وقتی یکباره به زیر تخت نگاه می کنم نه چشم سرخی میبینم نه هیچ لبخند شیطانی ای را...از من میشنوید اجنه خانه مان خیلی تنبل اند !..خلاصه بگویم که این روزها وسط اتاق میخوابم وسط اتاق می نشینم وسط اتاق شام میخورم وسط اتاق درس میخوانم وسط اتاق با اینترنت لاس میزنم وسط اتاق عربده میزنم اما نه وسط اتاق نمی رینم !اجابت مزاج اداب خودش را دارد...هیچ وقت در این اندازه احساس راحتی نکرده ام...اما انسان جوری افریده نشده که راحت باشد وقتی خیلی راحتی حتما یک جا ی کار اشکال دارد...باید چیزی را عوض کنم...یعنی باید بروم روی تخت بخوابم؟روی تخت خوابیدن با تمام مشکلات و سقوط های مزخرفش  اسانتر از درس خواندن است!

اضطراب اجتماعی

من دارای اضطراب اجتماعی هستم از ان ادم های اعصاب خورد کن کسل کننده ای که هیچ وقت نمی دانند چگونه باید ارتباط برقرار کنند و روی هر حرفی دو قرن فکر میکنند اخرش هم حرف ها و کارهایشان نا بجا و نادرست از اب در می اید که گاهی هم بی احترامی یا گستاخی و البته غرور برداشت میشود و بدون شک از تمامش  بردلشت میشود که چه انسان احمقی هستم که البته نمی توانم منکرش شوم ...حتی ممکن است چند بار پیام هایم را ویرایش کنم ...مسخره این است که برای جواب یک حالت چطور است ساده استرس میگیرم...ادم پرحرفی هستم و شاید دوستانم فکر نکنند که من هم اضطراب اجتماعی دارم ولی واقعیت این است که خیلی هم شدید است ...مخصوصا در حال حاضر ...در شرایط استرس زایی قرار دارم که باعث شده تمام خوره های ذهنم دوباره از غار هایشان بیرون بیایند...وسواس های الکی ..اضطراب ها ی اجتماعی ...زود جوش اوردن ها..و البته ان خنده های عصبی احمقانه و حالات مانیک ...مدام در سرم موسیقی میشنوم لعنت به موتزارت...چهار پنج روزی میشود که سمفونی هایش در جمجمه ام میپیچد...انگار هزار تا آیاکاشی رویم چسبیده است...

جهد کن،جهد...

حوصله ام به میزان شگفتی باد کرده بود حتی با نفس کشیدن هم ممکن بود بترکد و من را منفجر کند..امروز را درس نخواندم ....میخواهم خستگی در کنم..نمی دانم خستگی چه را البته من که کاری نمی کنم؟!تنها وقت حرام میکنم حرام و حرام...خوابیدم کف اتاق و خیره شدم به کتاب ها از بین ان همه کاغذ و کتاب، برف سیاهِ بولگاکف تند و تند چشمک میزد ...رفتم بَرَش داشتم اوردم شروع کردم بخواندن اما به قول دهخدا 《دیدم هیچ سر نمی افتم.عینک گذاشتم،دیدم سر نمی افتم،بردم زیر افتاب نگه داشتم دیدم سر نمی افتم ،هرچه کردم دیدم یک کلمه اش را سر نمی افتم》خوب دور و بر را نگاه کردم و سر افتادم که 《فِرانک》نیست ...با خودگویی این کتاب به ان کتاب کتابخانه را دنبالش شخم زدم..فرانک..فرانککک....رپتایل* عوضی کدوم گوری رفتی....سوسمار احمق...تمساح فراموشکار!...

باید بگویم که فرانک یک تمساح است...تمساح کاغذی البته،یک بوک مارک!..ما باهم کتاب می خوانیم ...کتاب خواندن با او باعث میشود میل به تعریف کتاب به دیگران را در خود خاموش کنم و مدام لازم نباشد مغز این و ان را به کار ببندم...خلاصه جوری به فرانک عادت کرده ام که ظاهرا دیگر بدون او تمرکز حواس هم ندارم....

بالاخره پیدایش کردم...اول کتاب ربه کا ...کتابی که میخواستم بخوانم ولی هیچ وقت فرصتش پیش نیامد ....فرانک را که برداشتم جمله ی دستنویسی با خط مادرم (کتاب هم مال مادرم است)درست در صفحه ی اول کتاب مثل خار در چشمم فرو رفت: 

《زمان و گردش روزگار منتظر هیچ کس نمی ماند》

     م_ع          ۶۷/۵/۴

حالا...حالا دیگر قلب جریحه دارم احساس نمیکند که باید استراحت کنم...

 

 

 

*رپتایل را همان رپتایل های فرا زمینی در نظر بگیرید

ناتمام

او بی کمالات بود...بدون اندکی رنگ و لعاب...خاکستری خاکستری...و کاملا غیر قابل اتکا...فقط گاهی احترام میگذاشت...آن هم سرسری!..احترام هایش بیش از اندازه رسمی و و باعث تضاد اشکاری بین بقیه رفتار ها و حرف های  دریده اش با بعضی گفته های  اصالت امیزش میشد...اخلاق امروزش را فردا فراموش میکرد ...تنها یک چیز بود که همیشه به یاد می اورد و ان رها کردن بود...و البته تسلیم شدن...انگار هیچ وقت  ماندن و حفظ کردن را نیاموخته بود...شاید برای همین هیچ وقت به اخلاقیات اهمیتی نمی داد.. او می دانست که نخواهد ماند ...برای ماندن بیش از حد ناتمام بود...