او بی کمالات بود...بدون اندکی رنگ و لعاب...خاکستری خاکستری...و کاملا غیر قابل اتکا...فقط گاهی احترام میگذاشت...آن هم سرسری!..احترام هایش بیش از اندازه رسمی و و باعث تضاد اشکاری بین بقیه رفتار ها و حرف های دریده اش با بعضی گفته های اصالت امیزش میشد...اخلاق امروزش را فردا فراموش میکرد ...تنها یک چیز بود که همیشه به یاد می اورد و ان رها کردن بود...و البته تسلیم شدن...انگار هیچ وقت ماندن و حفظ کردن را نیاموخته بود...شاید برای همین هیچ وقت به اخلاقیات اهمیتی نمی داد.. او می دانست که نخواهد ماند ...برای ماندن بیش از حد ناتمام بود...
او که بود؟!
- مُرد آخرش ها؟ حیف شد ناموسا.
نه! گفته اند از خانه گریخته.
- حالا کجا جیم زده؟
آه اگر میدانستیم، أمانش نمیگذاردیم.