پرخاش
پرخاش میکنم به مثابه سگی ازرده در زنجیر...ذره ذره ز درون متلاشی میشوم و از استرس بی پولی مغزم را نشخوار میکنم و افکارم را میخورم...دارم سیگاری میشوم... شاید هم شده ام .همینم کم مانده بود...سردرد میگیرم...گلویم درد میکند ته حلقم خلط جمع میشود این برند بهم نمیسازد..لکه های ارغوانی توت های سیاه روی تن محوطه دانشگاه یا حتی روی نیمکت ها دلم را هم میزند...هر بار میخواهم سر این حراستی ها بلایی بیاورم که مادر بگرید...چرا با هیچ کس حرف نمیزنم؟هیچ کس را تحویل نمیگیرم در واقع...هیچ کس هم تحویلم نمیگیرد...گور پدر کتاب ها.نقاشی ها. فیلم ها و هزاران خوبی و زیبایی جهانی دیگر...خوابم می اید...