Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته ها» ثبت شده است

گوسفند پر مدعا

عزیزم واقعا نمی دانی چقدر احمقی یا اهمیتی نمی دهی؟..عزیزم میشود دهانت را ببندی بوی گندش نوعی سلاح کشتار جمعی است!این همه  ریده ای که بگویی شاش داری.. عق نمی زنی؟عزیزم هزار بار دستت را در سوراخ مار غاشیه چرخاندی یکبار نمی خواهی پونه بکاری؟نمی خواهی بفهمی بابا این راهش نیست؟ میدانی تو نمی خواهی اوضاع را تغییر دهی فقط میخواهی خشم خودت را ارضا کنی...تظاهرات میکنی می ایند اتش میکشند و میکشند و میبرند و میزنند بعد هم پرونده ی قضایی را با گل سرخ تقدیمت میکنند و روی سکوی اعدام برایت بوسه میفرستند..وای بمیرم  برای اعتراض کار امدت...نمی خواهی بفهمی باید جور دیگری اعتراض کنی؟میشود از مغزت کار بکشی؟چرا همیشه میخواهی درگیر حاشیه و هیجان باشی؟از اعتراض فقط خیابان را میشناسی؟این همان چیزی است که که ۱۰۰ سااااال است دارد نسل به نسل شکست میخورد و تو هم می بازی....بازنده!جای ترحم و توجیه بی خود خودت فکر کن گوسفند خرفت کودن بی سواد ..عروسک بادی پر شده از گاز حماقت و ادعا ...تو فقیر و بدبختی نه چون پول نداری ..فقیری چون نه سواد داری نه جرئت قبول اشتباه نه حتی عقل....

تحمل کن!

یک وقت هایی میشود که عمیقا میخواهم ناخن هایم را در گوشت بدنش فرو کنم و جوری خط بیندازم که رگه های خون روی پوستش دلبری کند و خورده پوست های کنده شده خون الودش که زیر ناخن هایم مانده عذاب وجدانم را ده برابر کند...میخواهم جوری در گوشش داد بکشم که موهایش سیخ شود و چشمهایش اشک بزند...میخواهم مثل سگ هار دهان کف کرده جوری گازش بگیرم که گوشتش کنده شود و درد کل بدنش را بی حس کند ...میدانید او مرا حرصی میکند..نمیتوانم ببینم اعصابش خراب است نمیخواهم اینطوری باشد ...

من حتی در دلداری دادن هم افتضاح هستم!میدانید متن بالا قسمتی از هم دردی من است:/مرده شورم ببرد...

او قوی است ...بشدت قوی است...ولی خسته..خیلی خسته...میدانم که بالاخره از این خندق عبور میکند ولی نمیتوانم بهم ریختگی اش را تحمل کنم ..به شیوه ی خودخواهانه ای میخواهم برگردد !من به او ایمان دارم!حتی اگر خودش نداشته باشد ...میدانم میتواند خودش را جمع کند میدانم که وقتی درد میکشد بالاخره پر در می اورد ولی نمیتوانم ببینم تقلا میکند...ولی او به اندازه ای قوی است که میتواند بجنگد! اغلب به قدرت تحملش غبطه خورده ام چون او تسلیم نمیشود!

کبریت

دم عمیقی را میبلعد کل اتاق شش هایش را پر میکند کتاب مثل پرنده ی زخمی بی حالی از دستش سقوط میکند و روی میز می افتد ..تلق...چندتا برگه زیر هیکلش تا میخورد.بازدم توام با غیظی از حلقش بیرون میدود.میگوید:چه کتاب نچسبی...ازت متنفرم از هر کلمه ات.کی تمام میشوی نه تمام نمی شوی تو با من میمانی تو همیشه هستی همه جا!نه اشتباه است ..فقط خدا میتواند از همیشه و هرگز بگوید این درست نیست نه نیست ..نیست ...

صندلی را عقب می‌کشد می‌ایستد دستهایش از این جیب به آن جیب پاکت سیگار را بو می‌کشد ..غیر از خورده های توتون ته جیبش چیز دیگری نیست...تازه یادش آمد که دیگر نمی کشد...نمی خواست دیگر انرژی مصنوعی به خودش تزریق کند..زیادش بود..خشکی گلو و سوزش معده هم آزارش می داد ولی بازهم دلتنگ بود و گرسنه برگ تلخ توتون...

نگاه وحشی اش روی آسمان ماسیده است بوی بد گوگرد کبریت دیوانه اش کرده و شهاب سنگی به سویش می اید او می توانست برود یا تا ابدالدهر بماند اما او نه رفته و نه مانده کتاب را از وسط باز کرده را مثل خل و چل ها روی سرش گذاشته و شعله ی کبریت را نگاه میکند او از بوی کبریت منزجر است ولی مجذوب آتش است شاید برای دیدن شعله های عصبی زبانه کش حتی خودش را هم آتش بزند وقتی کبریت ببیند باید بکشد کبریت از سوختگی سیاه میشود و او دوباره خواندن را شروع میکند...وقتی برای خیالات نمانده...

من قاتلم..

+من قاتلم!..وقت کشتم...