Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته ها» ثبت شده است

به طعم خاکستر

همه چیز طعم خاکستر میدهد...نه شب میتوانم بخوابم نه روز ..دوباره ساعت خوابم بهم ریخته ...حتی نمی توانم بگویم از کجا شروع شد ...فقط در خواب کابوس دیدم و بیدار شدم ...تمام شادی ام تمام شده بود...حدود دو سه ماه گذشته تنها برهه ی بعد از ۱۳,۱۲سالگی ام بوده که در منجلاب افسردگی دست و پا نزده ام...در تمام آن سال ها یک روحیه سیاه تعقیبم کرده است ..اوجش پارسال بود.هیچ چیز از پارسال یادم نمی آید ..یک سال تمام را درون حباب خلسه واری در اعماق اقیانوس گذراندم..پارسال برایم مثل ان سوت کشیدن های گوش است یک صدای زیر ممتد که گوش را کیپ میکند و مغز را منگ... ولی حتی آن موقع هم به اندازه ی الان خالی نبودم.. پر از احساسات سیاه بودم..عصبانی..غمزده..قهرالود‌‌....کلافه...مملو از مایع چرکین بغض...حالا فقط می ترسم.فقط سرگردانم در این حالت یخ زده ام افسرده شده ام..در یک کلام ضعف کرده ام...ضعف...همان احساس از هم گسیختن وجود ..سستی و بی رمقی در بند بند بدن...انگار دارم با بدن ضعف کرده ای راه میروم تمام تنم محو میشود خودم را حس نمی کنم فقط گرما است که در وجودم حرکت میکند و در خودش جمع  میشود  ازهرجا رد میشود آن نقطه از انرژی تهی شده و یخ میزند  هر لحظه امکان دارد بیفتم و ناپدید شوم ...

دیگر آنچنان به غذای مورد علاقه ام راغب نیستم..حس فیلم دیدن ندارم...توانایی کتاب خواندن از من گرفته شده...حتی نمی توانم نمایشنامه ای به کوچکی ژوردن کم عقل را تمام کنم.نیمه خوانده رهایش کرده ام...بیرون رفتن را هم باید قیدش را زد چشم دیدن مردم را به هیچ وجه ندارم...حرف زدن هم بیهوده است...مثل نوشتن...بدتر از همه علاقه ام را به موسیقی از دست داده ام ..هیچ وقت فکر نمی کردم علاقه ام را به متال از دست بدهم ...متال راک کلاسیک حتی باخ حوصله ی هیچ کدامشان را ندارم...حالا دیگر حتی گوش شنیدن فرهاد مهراد و فروغی راهم ندارم....

فقط می‌نشینم و بدون گذشتن فکری از مغز به روبه رو زل میزنم....

عینکِ حرامزاده

اشکم را دیگر در اورده اند ..نمی دانم بخندم یا گریه کنم ..مثل صحنه های کمدی های فرندز میماند ..به معنای واقعی پاره شده ام...یکی دو هفته ای میشود با نمره ی چشم به چشم بیایی به جمع عینکی ها پیوسته ام و عینک خدا لعنت شده ام دیوانه ام کرده...

روز اول رفتم و به خاطر این صورت وامانده که هیچ قماش عینکی به رویش نمی چربد یک عینک فریم نازک قاب کوچک فلزی برداشتم که هنوز به یک ساعت نکشیده خرذوق خرذوق رفتم ان را با یک فریم فلزی قاب درشت تاخت زدم...خوب روز بعد و شیشه ها برش خورده و این ملک الموت من اماده ...یک هفته ای روی چششم بود که داشتم کور می شدم ..چشم راستم ضعیف تر است..اصلا کور است.. بدبختی این بود که دسته ی عینک سمت راست تو چشمم بود میدان دیدم به شدت ضعیف و چشمم از شدت درد داشت از کاسه در می امد..گاهی حتی فکر میکردم اصلا با چشم راستم نمی بینم اول خیال میکردم فروم تاب دارد یا خار دارد ولی وقتی در اینه دقیق شدم و کولیس روی قاب هایش افتاد مشخص شد قاب راست از قاب چپ کوچک تر است(شاید بگویید مگر میشود بله میشود ! شانس تخمی من است )خب رفیتم فریم را عوض کردیم که دوباره من مثل ندیده ها برگشتم ان راهم با یک کائوچویی تاخت زدم قرار شد شیشه های ان فریم قبلی را روی این یکی بیندازیم ..روز بعد عینک امده که باز می بینم قاب هایش کوچک و بزرگ اند:/رفتیم دادیم گفتیم اقا اصلا برای خود این عینک شیشه ببر ..الان به دستم رسیده که بعللللللله...احتمالا از روی ان شیشه های قبلی بریده چمیدانم چه گهی تناول فرموده اصلا شاید شیشه های قبلی ریخت فریم را عوض کرده...باز هم قاب ها کوچک و بزرگ اند حتی از دفعه قبل بیشتر ریده.. کاملا ریده..(مثل خایه..همش تصور میکنم خایه های شیشه ای روی صورتم گذاشته ام) ...دیگر رویم نمی شود بگویم بروید عوضش کنید...دارم به فرو پاشی روانی می رسم ...اشکم را در اورده اند دارم دیوانه میشوم...

سخت مقدس ولی نجس

چند وقت است میخواهم در این باره تز بدهم و گوه بخورم اما هیچ حالش را نداشته ام ولی این تصاویر بالاخره مرا مجبور کرده اند...

 تصویر فوق نقشه ای از جهان به نام مَپا موندی است که توسط هنریش بونتینگ تصویر شده است در  این نقشه که جهان را به شیوه یک گل سه پر نشان میدهد شهر اورشلیم در مرکز و هریک از گل برگ ها نشان گر سه قاره ی اروپا اسیا و افریقا اند ...اورشلیم سه قاره را کناره هم نگه داشته است ..سرزمین موعود...بونتینگ اورشلیم را یک نگه دارنده توصیف کرده است ..جالب است.‌.یک ناجی خونخوار...سخت مقدس ولی نجس...بیت المقدس قرانی است که در خون غلطانیده اند .به واسطه ی خون نجس است با به کرامت کلام مکتوبش مقدس؟

کل تاریخ بشر میدان است که مردم برای همین تکه زمین هم را جر واجر میکنند 

این دیوار زشت و اخر الزمانی دیوار اسراییل است بخشی از مرز اسراییل و فلسطین.. دیواری که شهر ها و خانه های مردم را از وسط قاچ میدهد حتی اورشلیم راهم از امتداد دیوار ندبه نصف میکند 

 فلسطین /اسراییل/کنعان یا هر کوفت دیگری که صدایش میزنند قرن به قرن و هزاره به هزاره است که قربانی میگیرد و خون می خورد اما این دفعه روح را هم می مکد ...کودکان و مردمی که هر وقت به اسمان زل میزنند قاطی ابی ارامشش ترس سربی سیمان را هم می بینند ..چطوری میشود زیر سایه ی این غول کریه استراحت کرد یا ادعای ارامش داشت ؟زشت است بلند است می ترساند وقیح و سرد و رقت اور است انگار روح تمام مردگان جنگ های این کشور درونش حبس شده ...

من سوالی دارم و ان هم این است چرا بیت المقدس را خراب نمی کنند ؟ بیت المقدس همان قرانی است که در خون غلطیده ..چرا روحانیون و معتقدین این سه دین توافق نمی کنند که یک بار برای همیشه این معبد نابود شود ؟ بیت المقدس نقطه اشتراک ادیان ابراهیمیست اما جوری است که انگار دارد نعره میزند اشتراک تان با هم فقط مرگ است ..بیایید که من همه تان را تکه تکه کنم...چرا خرابش نمی کنند؟

جهد کن،جهد...

حوصله ام به میزان شگفتی باد کرده بود حتی با نفس کشیدن هم ممکن بود بترکد و من را منفجر کند..امروز را درس نخواندم ....میخواهم خستگی در کنم..نمی دانم خستگی چه را البته من که کاری نمی کنم؟!تنها وقت حرام میکنم حرام و حرام...خوابیدم کف اتاق و خیره شدم به کتاب ها از بین ان همه کاغذ و کتاب، برف سیاهِ بولگاکف تند و تند چشمک میزد ...رفتم بَرَش داشتم اوردم شروع کردم بخواندن اما به قول دهخدا 《دیدم هیچ سر نمی افتم.عینک گذاشتم،دیدم سر نمی افتم،بردم زیر افتاب نگه داشتم دیدم سر نمی افتم ،هرچه کردم دیدم یک کلمه اش را سر نمی افتم》خوب دور و بر را نگاه کردم و سر افتادم که 《فِرانک》نیست ...با خودگویی این کتاب به ان کتاب کتابخانه را دنبالش شخم زدم..فرانک..فرانککک....رپتایل* عوضی کدوم گوری رفتی....سوسمار احمق...تمساح فراموشکار!...

باید بگویم که فرانک یک تمساح است...تمساح کاغذی البته،یک بوک مارک!..ما باهم کتاب می خوانیم ...کتاب خواندن با او باعث میشود میل به تعریف کتاب به دیگران را در خود خاموش کنم و مدام لازم نباشد مغز این و ان را به کار ببندم...خلاصه جوری به فرانک عادت کرده ام که ظاهرا دیگر بدون او تمرکز حواس هم ندارم....

بالاخره پیدایش کردم...اول کتاب ربه کا ...کتابی که میخواستم بخوانم ولی هیچ وقت فرصتش پیش نیامد ....فرانک را که برداشتم جمله ی دستنویسی با خط مادرم (کتاب هم مال مادرم است)درست در صفحه ی اول کتاب مثل خار در چشمم فرو رفت: 

《زمان و گردش روزگار منتظر هیچ کس نمی ماند》

     م_ع          ۶۷/۵/۴

حالا...حالا دیگر قلب جریحه دارم احساس نمیکند که باید استراحت کنم...

 

 

 

*رپتایل را همان رپتایل های فرا زمینی در نظر بگیرید