Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته ها» ثبت شده است

ترکیدن قلبی ساخته شده ازTNT

دست هایش موهای دو طرف گیجگاهش را وحشیانه چنگ زده بود. گوش میداد با تمام وجود گوش میداد...اما معلوم نبود چه چیزی را ...در آن شلوغی صدا های زیادی در هم گره خورده بود ...شاید او هم همین را میخواست یادش می آمد یک شب آرزو کرده بود که ای کاش می توانست تمام اصوات اصیل و تراش نخورده ی بشر را درون کاسه ای بریزید و هم بزند آن موقع شاید می‌توانست بفهمد صدای انسان چگونه است...صدای اتحاد محض...نوایی که از بالا شنیده میشود..همانی که اگر فضایی ها گوشی پزشکی شان را روی زمین بگذارند میشنوند...صوتی غیرقابل تمیز دادن و به همان اندازه غیر قابل تحمل را حالا می شنید...به گوش خراشیِ ضجه های مادری  فرزند مرده...پژواک فریادی از حلقوم دریده ی مردی که از درد فریاد میکشید ...گریه ی التماس آلود  نوزادی که از گرسنگی در حال مرگ است ...خس خس نفس های سرباز  تکه تکه ای که وصیت هایش را در گوش همرزمش عوعو کنان می دمید...آواز شاد دختری در زیر باران بهار.بذله گویی های سرخوشانه ی یک مرد جوان ...خنده معصوم بچه ها...همه در هم گمشده بوده بودند...همه بر او فرو می ریخت و او مغلوبانه با زانوهایی خم شده و  سست در تلاشی مضاعف برای گشودن دهانش بود..لبانش به هم چسبیده بوده نه نچسبیده بود فقط فشرده شده بود دست های صدا یکباره هجوم آورده و لبانش را گرفته بود..آنقدر محکم که نفسش تنگ می‌رفت ...آرزو میکرد کمی دهانش باز میشد تا کلمه ی کمک را روی جهان بالا می آورد...

معشوقه ی محبوبی که سرطان دارد

یک نفر را می شناسم که در شرایط مشابه من است...یکبار نوشته بود من در رشته ای تحصیل میکنم که کوچک ترین صنمی با من ندارد صرف اجبار بوده است و من تا حالا رشته ی مورد علاقه ام را هم در کنارش ادامه داده ام و به آن عشق ورزیده ام مانند مردی که معشوقه اش را بیشتر زنش دوست دارد...آن وقت بود که فهمیدم من چه کرده ام...خودش بود حق مطلب را گفته بود  ..من هم معشوقه ام را بیشتر از زنم دوست داشته ام...آمدن من به این رشته‌ی مثل این بود که  یک ماهی  برای ماراتن آموزش ببیند..از این سال به آن سال خودم را گول زدم ،از این وعده و آن وعده و ادامه دادم...تا یک نفر پیدا شد و پرسید میخواهی با زندگی ات! چکار کنی؟سوال تکراری ای است که هر کسی حداقل چند بار در زندگی اش با آن روبرو میشود...هزار بار از من پرسیده اند میخواهی چه کاره شوی؟ و هر بار از عهده اش بر آمده ام...یک جواب کامل معقول!اما بحث سر کلمه ی« زندگی » بود که من نمی دانم آن وسط چه غلطی میکرد ...گیج شدم..یخ زدم...آن قدر به خودم دروغ خورانده بودم که حقیقت باعث تهوع ام شده بود...معده ام عادت نداشت...نمی توانستم هضمش کنم به مغلطه ومسخره رو آوردم ، زدم به مسخره ...مسخره بازی باید به هضمش کمک میکرد...ان روز گذشت اما آن سوال همان جا ماند که ماند..درون شکمم می لولید...از آن روز به بعد مدام برایم تکرار میشد (میخواهی با زندگی ات چه کار کنی؟چه کار کنی؟با زندگیییییئیییییییی..)در فیلم ها، کتاب ها، اعترافات مردی که رفیق همسرش را کشته بود و تیتر ساز اخبار حوادث شده بود...همه جا...ایاتی که از مغز کیشلوفسکی بیرون زده بود...چرخه ی کائناتی ای کاملا غیر قابل فرار...یک باره تمام شد ...پذیرفتم من متعلق به اینجا نیستم ممنونم...من میروم و رهایتان میکنم هرچه میکنید بکنید و هرچه میگویید بگویید...میروم و خودم را راحت میکنم..لای کتاب های دنبال معنی خودم میگردم...حالا همان فرد به من اثبات میکند که باز هم دروغ خورده ام...میفهمم همه ی این چیز ها اشتباه است هرچند با شکی بزرگ و بدبینی...بدون پیشرفت فقط سر جایت سگدو زدن است...جاده ی روبه رو ام فرو میریزد...پشت سرم هم که کار هایی است که اصلا هیچ صنمی با من ندارد غیر از داغان کردنم...همچنین آدم به دردنخوری ام...یک نفر بیاید به گردن این سگ بی اصالتِ وحشیِ هار قلاده بزند و بگوید از این طرف.... 

گربه سان

گاهی حوصله ام که سر می رود آنلاین شطرنج بازی میکنم.رقیب قدری نیستم..تمرکز حال و حوصله ی حسابی و مغز بُرنده ای هم ندارم...فقط از بازی های فکری خوشم می‌آید.یک  عده خیلی بی جنبه اند به محض این که کم می آورند اعلام باخت می کنند ...اما یک عده ی دیگر...ان ها با  تو بازی میکنند.به مثابه ی گربه ای که با طعمه اش...در بازی شان غرورِ برتری،تحقیر ولذت سیاهی می‌جوشد و قل میزند..تو تسلیم شده ای ،وزیر(بخوانید ملکه)ت تکه تکه شده جسد حجیم فیل هایت(بخوانید پیکر اسقف هایت)گندیده و اسب هایت از حال رفته اند اما مات نمی شوی باید عذاب بکشی ...این جور بازی کن ها تو را تحقیر میکنند ..تو ضعیفی ..ضعیف چزانی بهشان مزه میکند ...تک تک سرباز ها وزیر می شوند و دم به دقیقه با ریشخند کیش میکنند..اما مات هرگز!...آن ها می خواهند تو را له کنند...و با کفش چرمی از روی جنازه متلاشی شده ات بگذرند ...آیزاک بابل از قول آن افسر جنگ های داخلی روسیه که همقطارش بود و به تازگی فرمانده خود را با ضرب لگد کشته بود میگوید :«با تیر اندازی _به گفتار دیگر با تیر اندازی صرف _ادم فقط از دست دشمن خلاص میشود ..با تیر اندازی آدم هرگز به روح و به آن جایی که روح در آن جای دارد و این که چگونه خود را نشان می دهد نمی رسد.ولی من از هیچ چیز دریغ نمی کنم،این نخستین بار نیست که دشمنی را بیش از یک ساعت با لگد کوبیده ام.میدانید ، من میخواهم به آنجا برسم،انجا که بدانم واقعا چیست،میخواهم بدانم در گذرگاه ما زندگی به چه چیز شبیه است.»

بازنده

بله من یک بازنده ام خب که چه؟..یک بازنده ی بدبخت...کسی که چیزی برای عرضه به خودش یا به اجتماع ندارد...تازه عوضی هم هستم...یه عوضی بی سر و پا...بی منطق حال بهم زن و نرد...هر چقدر هم که فرار کنم بازهم من نرد هستم  ...حتی از عهده ی ارتباط با خانواده ام هم بر نمی آیم...متوقع ام...با توقع های بیجا...دارم سعی میکنم بپذیرم چه هستم ..هیچ کس خاص یا برگزیده نیست...اماچقدر قبول این چیز ها میتواند سخت باشد ...رومن گاری  در کتاب های کوفتی اش بار ها و بارها ثابت می کند پذیرفتن یک گند بیشتر از نق زدن شعر بافتن و راه حل اندیشیدن میتواند کشنده و در از بین بردنش موثر باشد..اما من نمی خواهم چیزی را عوض کنم ..انگیزه ی کافی برایش را ندارم تنها میخواهم از بلاتکلیفی در ایم...من خرده شیشه دارم ...خودم میدانم چقدر رذلیت زیر جلدم ماسیده...ضرب المثل ها همیشه بعدی دارند که به آن عمرا و ابدا رجوع نمی شود ..من خرده شیشه دارم و پر از رذلیت ام اما این خرده شیشه ها در آب و گِل من هستند ...بیشتر از هرکسی به من نزدیک می شود و میخواهد در آغوشم بگیرد خودم را زخمی می کنند...