Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته ها» ثبت شده است

قلبم درد می‌کنه...

قلبم درد می‌کند...برای همه آزار دهنده م...دوباره بغض در گلویم نمی‌شکند...بدون موزیک انگار در جهنم فرو میروم...هرکاری میکنم تا صدای مغزم را نشنوم...سرگیجه ها،دل آشوبه ها...هجوم می آورند...کاش تمام میشد...نه نه خوب است...احساس زنده بودن میکنم...وقتی که ناراحتم...تنها زمان هاییست که فکر میکنم زنده ام...اما دیگر قرار نیست یخ بزنی مگر نه؟تاوان زیادی برای خودت داده ای...برای هوشیاری ات...هر چند گاهی شوک و ضربه ای میخواهی که بیدارت کند...دیگر به نزن... عشق را در آغوش بکش...نگذار اینبار بگریزد و در گور خاطراتت دفن شود...این زخم را تازه نگه دار...چیزی که حفظت کند درد نیست...عقل هم...عشق است...دوست داشتن است...به قول فروغ :من فهمیده ام که باید دیوانه وار دوست بدارم...چقدر تازگی ها فروغ آتش در جانم میزند...معنویت و عشقی که میخواستم را در اشعار مولانا و تبدیل تنفر به عشق را از فروغ دارم می آموزم...تمام نشود...این راه تمام نشود...ای کاش...

یک مشت انسان له....

دارم رسماً دیوانه میشوم...فکر میکنم مغزم را از دست داده ام ...تمرکزم مرده است...در یک آن به صد چیز فکر میکنم...قفل شده است...گیر کرده ...خنگ ام....مدام میخواهم گریه کنم...عصبانی ام...از چه ؟...نمیدانم...دائم عصبانی ام....به شدت...من نباید با او صحبت کنم...آخر کی میخواهم بفهمم که او من را تنها در حد یک هم خانه میبیند نه یکی از خانواده ؟...برای او من همان‌قدر سطحی ام که یک غریبه...قرصا های عوضی ...بدجوری کنترلم می‌کنند...دیروز رفتم مطب ...عوضشان کرد...راحت شدم...بعد از یک ماه یا بیشتر راحت خوابیدم...سرحال بیدار شدم...اما باز هم خوابی ندیدم ....هیچ وقت خوابی نمی‌بینم ....خوابم سیاه است...تمامش...بعد از مدت ها امروز مغزم آرام بود دیگر سریع نمیچرخید دیگر منگ نبود اما همچنان خنگم...حال خودم را بهم میزنم...دوباره قاطی کرده ام...عصبانی ام....خیلی عصبانی آن...نمیدانم چرا...میگویند خشم درونی است...چرا؟....به من وعده ی کمک داده شده...ولی فکر نمیکنم اتفاق خاصی در پیش باشد...یک مادر را دیدم...پیرزنی که برای پسر بیست و هشت ساله اش آماده بود...برای نامه ی بستری...پسرش از خانه فرار میکرد...شب ها را پی در پی در پارک به سر میآورد...وقتی در اتاق حبسش میکردند از بالای در دست می انداخت و فرار میکرد...از پنجره در می‌رفت...مدام جیغ میکشید و کسی را نمی‌شناخت...در دارو خانه کنار مادرش ایستادم...سر صحبت را با چشم های مشوش مادر که برای لحظه ای درد و دل التماس میکرد باز کردم ...گفت که به شدت مشکل مالی دارد ...از بدبختی پسرش می‌نالید...گفت که خدمتکاری خانه های مردم را می‌کرده ...التماس منشی کرده که ویزیت نگیرد ...پسرت مشکلش چیست؟تومور مغزی دارد...حافظه کوتاه مدتش از کار افتاده...جنون گرفته ...داروخانه چی فیش دارو ها را جلویش گذاشت ...زن با ناباوری به من گفت اینجا چند نوشته؟گفتم سیصد هزار و سه هزار و پانصد تومان...اشکی که در چشمانش بود یخ زد...دو دو چشمانش ایستاد ...کاغذ را روی به دختر داروخانه چی گذاشت و گفت چند نوشته؟دختر حرف مرا تکرار کرد...زن بی آن که دارو ها را بگیرد نسخه را گرفت و رفت...بدون هیچ دارویی...از فکر کردن به بچه ها و نوجوان های توی صف انتظار مطب استخوان هایش درد می‌گیرد...زیر فشار این همه کثافت دارم له میشوم...دوباره سرگیجه دارم...هم سرگیجه واقعی هم از آن سرگیجه های بی هدفی...گلویم از بغض درد میکند...عصبانی ام...چرا اینقدر عصبانی ام؟....

 

بهمن محصص

بهمن محصص هنرمند روشنفکری بود.با تمام دغدغه هایی که یک روشنفکر باید داشته باشد.به مسائل سیاسی دنیا و مملکتش حساس بود.از بالا نگاه میکرد و از بالا به همه چیز اشراف داشت از بالا همه ی دیده هایش را مورد نقد و عتاب قرار میداد.

محصص شخصیت محکمی داشت.با چشم هایی آبی و بسیار نافذ.صدایی بم با ته لهجهی رشتی_ایتالیایی که حضورش را جذاب تر میکرد.همیشه شیک و خوشرنگ لباس میپوشید.گاهی اوقات برای راه انداختن کارهایش_کارهای اداری_زیادی شیک میکرد و شنلی سیاه با آستر ساتن قرمز روی کت و شلوارش می انداخت و عصایی سر نقره ای به دست می‌گرفت و برای دیدار وزیری یا مدیری یا... می‌رفت.بعد با خنده برای ما شرح ماجرا میداد که توانسته با این ظاهر ،طرف را مرعوب کند و کارش را بسازد.

او هنرمند نقاشی بود که هنر های دیگر را هم خوب می‌شناخت.موسیقی ادبیات،ادبیات تئاتر و سینما را.چند کتاب مهم هم ترجمه کرده بود: «ویکنت شقه شده»ی ایتالو کالوینو و «پوست»مالا پارته و چند نمایشنامه.نمایشنامه هایی با ترجمه خودش را روی صحنه برد.مثل«هانری چهارم »از لوئیچی پیراندللو یا«صندلی ها»از اوژن یونسکو،با صحنه پردازی هایی بسیار زیبا و وسواسی به شدت سختگیرانه نسبت به بازی هنر پیشگانش.هر حرکت جزیی آن ها هر کشش کلمات هر مکث گذاری و هر سکوت را زیر نظر داشت.

محصص شخصیت مستبدی داشت اما حضورش شیرین و بسی مغتنم بود(البته اگر با او از در مخالفت در نمی امدیم و مدام تاییدش میکردیم)اگر میخواست بامزه باشد،به خوبی از پس این کار بر می امد و همه را می خنداند.اما در شوخی هایش همیشه یک گزندگی آزاردهنده هم وجود داشت.دریک دوره ای هر پنجشنبه مهمان ِخانه ما بود.به جای جواب سلام می پرسید ناهار چه دارید؟و بلافاصله می پرسید دسر چه دارید؟همیشه بعد از خوردن ناهار و دسر و چند استکان چای پررنگ دست هایش را به هم می مالید و بانوعی لذت می‌گفت خب...حالا بنشینیم و سر فرصت،غیبت دیگران را بکنیم.و قاه قاه می خندید.... و شروع میکرد!

محصص بی اندازه مهربان بودو به شدت مسئول و متعهد.دلش برای مردم جهان که در جنگ وخشونت بودند میسوخت و چندین نقاشی با مضمون جنگ و بی عدالتی اجرا کرده است که کار های فوق العاده اند مثل :قتل عام ویتنام،مرثیه ی همگانی برای مرگ مارتین لوتر کینگ،نمایشی به نام شرم،چه کسی یان پالاش را به یاد دارد؟،برای بادر و ماینهوف، بز حلبچه و قتل عام می_لی و کارهای دیگر .

سالها بعد از رویداد انقلاب ایران و جنگ ایران و عراق تصمیم گرفت به ایران برگردد و تمام آثارش را هم با خود ببرد.اثار او بیشتر مجسمه ها و نقاشی های بودند که با موازین شرع اسلام جور نبودند.پس با مقامات مربوطه صحبت شد و قرار بر این شد که آثار بازبینی نشوند که نشدند.و این کار،یک اتفاق مهم بود و حکایت از احترام فوق العاده به مقام یک هنر مند داشت.کار ها به خانه ای که گرفته بود منتقل شدند.اما محصص بعد از این همه سال دوری از ایران احساس غریبگی کرد،نتوانست خودش را با شرایط جدیدش وفق دهد و تبدیل به آدم تلخ تری شد.ادمی تلخ و منزوی که کسی را به خود راه نمی داد و اغلب اوقات کسانی که طالب دیدارش بودند،سرخورده شدند.حتی رئیس موزه ی هنر های معاصر تهران به او پیشنهاد کرد که یک رتروسپکتیو بزرگ از کارهایش در موزه برگزار کند که قبول نکرد.

بعد از چندی،در تنهایی و عزلت خود تصمیم گرفت آثارش را از بین ببرد. پس با یک قیچی تیز به جان نقاشی هایش افتاد و با یک اره برقی کوچک به جان مجسمه هایش.همه را پاره و خرد کرد و در سطل اشغال سرکوچه ریخت.حاصل یک عمر نبوغ و استعداد و هنر در سطل زباله ریخته شد و کامیون زباله کش هم حتما آن هارا خردتر کرده تا در محفظه اش جا بگیرند!

یک جور خودتخریبی آگاهانه.بعد نفسی به راحت کشید!انگار رسالتش در برگشت به ایران همین تخریب آثارش در خاک وطن بود.

بقیه اسبابش را جمع کرد و برگشت به رم.

دیگر نقاشی نکرد مجسمه هم نساخت.

در خانه ماند.بیرون نرفت و فقط سیگار کشید.انقدر کشید که سرطان ریه اش که التیام یافته بود از نو فعال شد و بالاخره منجر به مرگش شد.

این رفتار او به یقین یک جور خودکشی بود.او آنقدر باهوش بود که بداند دارد چه میکند.

بهمن محصص هنر مند بزرگی بود که در ایران هیچکس نمی‌تواند جای خالی او را پر کند.یکتا بود و یگانه .

یادش گرامی و عزیز باد.

 

 لیلی گلستان(از کتاب آنچنان که بودیم)

 

Al bano & Rormina Power_Felichita

 

اینده و واقعیت

 

عکس از اینستاگرام خانم تارا بهبهانی نقاش و هنرمند ...