Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چرند» ثبت شده است

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه...

اینبار دیگر تمامش میکنم ...همین بار...آخرین بار...ذله شده ام...بچه گربه ی توی حیاط میو میو میکند ،میو میو های آدمیزادی نه!از آن میو میو های حجیمی که گربه ها موقع مصاحبت با هم استعمال می‌کنند ...فکر کنم دارد مادرش را صدا میکند...انگار صدای نوازد میدهد...کمی سرم درد میکند،افتاب فرق سرم خورده ...پنجره ام پرده ندارد آخر ...پرده کیلویی چند؟...بدم می‌آید از تاریکی ،حتی اگر برای یک نیمچه پرده ی نازک باشد...والعصر...واقعا که آدم از ان جا در زیان است که وقتش دایم میگذرد ...اینقدر میگذرد تا تاریخ مصرفش تمام شود خواه استفاده کرده باشد از خودش خواه نکرده باشد...آدم وقتی کار میکند کمتر به افکار مالیخولیایی و فلسفی و کوفت و زهر مار و سناریو های انجام نشدنی فکر میکند ...شاید دقیقا به همین دلیل است که من نمیخواهم کار کنم...با این که کاملا میتوانم معتاد به کار شوم حتی...تا جایی که مجبور نشوم قیچی به ریش نمیبرم...کلا آدم افراطی و تفریطی ای هستم ...یا بی انگیزه و لش مرده ام یا معتاد به کار و متمرکز فقط روی یک موضوع...وقتی متمرکزم سگ میشوم...اصلا نمی‌گذارم چیزی حواسم را پرت کند حتی اگر محاوره ای عامیانه باشد من کم می آورم و ناخودآگاه سپر برمیدارم چون باز هم ناخواگاه مغزم نمیخواهد به هیچ چیز دیگر فکر کند..حوصله بقیه مسایل را ندارد...چند روزی هست به جز دقایق محدودی اصلا نمیدانم دنیا در چه سمتی میچرخد...چرت میگویم ...میچرخد دیگر ...حتی می‌لرزد...همین چند هفته پیش هم لرزید ،زلزله شد...عین احمق ها نشسته بودم و امواج منتشر شده رو لیوان قهوه ام را نگاه میکردم...همه ی بدنم سر شده بود البته، اما به تخمم بود...منتظر بودم یکم بیشتر ادامه پیدا کند و بگا بروم اما پنج ثانیه بیشتر نلرزید...در هر صورت دنیا بی من یا با من میچرخد و فلان و چنان ...تخمش هم نیست...داشتم میگفتم که نمیدانم چگونه میگذرد همه چی...حتی نمیدانم ساعت چند است...نمیخواهم بدانم ...روی ساعت را به دیوار کرده ام..زده امش توی دیوار ...گوشی ام هم اغلب خاموش است و فقط برای ضرورات از اتاق میروم بیرون...پایم را از دنیای مجازی بیرون کشیده ام...حساب تلگرامم را که حذف کردم انگار از یکی از زنجیر های دور گردنم رها شدم...مثل سگی که قلاده اش را باز کرده اند و میدود و با خوشحالی میرود...اما اینستاگرام حال دیگری داشت...همیشه ازین اپ بیزار بوده ام...وقتی حذفش کردم و قلاده اش از گردنم کم شد مثل سگی بودم که از صاحبش تنفر داشته و حالا که آزادش کرده آماده ی گاز گرفتن و پاچه گیری است...در هر صورت هر روز چیز های بیشتری را از دست میدهم ...دارم به شیوه ی معتاد گونه ای کار میکنم...استرس دارم...خیلی ...کرنومتر میگذارم و غلطی که باید بکنم را میکنم و میرود برای قسمت بعدی ...دلم نمی اید اینجا را حذف کنم...من که زیاد نمی آیم ...البته می آیم ولی زیاد نمینویسم...وب های زیادی هم نمیخوانم یعنی وقتش را ندارم که بخوانم...خیلی وقت است فیلم ندیده ام،کتاب نخوانده ام...آخ که بعد از این ماجرا ها چه فکر هایی در سرم است...میخواهم بروم دهن مولانا را سرویس کنم اینقدر که کتاب هایش را شخم بزنم... در بحر تصوف و درویش بازی و این چیز ها تازگی ها افتاده ام...آرام بخشند از جهتی،کمی...اینجا درویش زیاد دارد...البته زیاد ندیده ام و نمیدانم اما از لحاظ ذخایر درویشی غنی است...نانم میتواند در روغن باشد اما فعلا در خون است...چرت میگویم کدام خون...اصلا نانی ندارم فعلا...دوست دارم چند نفر باشند که فارغ از شبکه های اجتماعی احوالم را بپرسند،ایمیل بزنند .خبر مرگشان زنگ بزنند .حداقل پیامک بدهند اما زهی خیال باطل ،ذکی!...نهایتا واتساپ بیایند دیگر راهشان نمی‌کشد از آنجا نزدیک تر شوند...اصلا همه هم بیایند انی که من میخواهم بیاید نمی آید همین الان هم من به چپش هم نیستم ،صدسالی یک بار با سردی کمال احوال میگیرد و میرود فقط دلم خوش است که کبوتر حرم صدایم کرده اند ارواح عمه ام...ملت معتاد شبکه ها ی اجتماعی شده اند...گوه میخورم ،حسادت میکنم خودم از همه معتاد تر بوده ام الان دستم کوتاه است ادای آدم حسابی ها را در می‌آورم. اما گوه خوری بیش نیستم و خوار مادر تلگرام را در دورانی آره ...کوچکترین گرایشی به سیگار و دخانیجات دیگر ندارم ...دخانیجات چه کوفتی است که گفتی،دخانیات!حالا هر کوفتی ...میخواستم کلی بیایم راجب زنان شاهنامه پست بنویسم اما لفی خسر...بروم کرکره ها را هم بکشم گزافه خوری ام را هم تمام کنم کمتر هم به خاطر ضعف هایم  حرف های بدون تمبون بار خودم کنم...

 

 

قلبم درد می‌کنه...

قلبم درد می‌کند...برای همه آزار دهنده م...دوباره بغض در گلویم نمی‌شکند...بدون موزیک انگار در جهنم فرو میروم...هرکاری میکنم تا صدای مغزم را نشنوم...سرگیجه ها،دل آشوبه ها...هجوم می آورند...کاش تمام میشد...نه نه خوب است...احساس زنده بودن میکنم...وقتی که ناراحتم...تنها زمان هاییست که فکر میکنم زنده ام...اما دیگر قرار نیست یخ بزنی مگر نه؟تاوان زیادی برای خودت داده ای...برای هوشیاری ات...هر چند گاهی شوک و ضربه ای میخواهی که بیدارت کند...دیگر به نزن... عشق را در آغوش بکش...نگذار اینبار بگریزد و در گور خاطراتت دفن شود...این زخم را تازه نگه دار...چیزی که حفظت کند درد نیست...عقل هم...عشق است...دوست داشتن است...به قول فروغ :من فهمیده ام که باید دیوانه وار دوست بدارم...چقدر تازگی ها فروغ آتش در جانم میزند...معنویت و عشقی که میخواستم را در اشعار مولانا و تبدیل تنفر به عشق را از فروغ دارم می آموزم...تمام نشود...این راه تمام نشود...ای کاش...

یک مشت انسان له....

دارم رسماً دیوانه میشوم...فکر میکنم مغزم را از دست داده ام ...تمرکزم مرده است...در یک آن به صد چیز فکر میکنم...قفل شده است...گیر کرده ...خنگ ام....مدام میخواهم گریه کنم...عصبانی ام...از چه ؟...نمیدانم...دائم عصبانی ام....به شدت...من نباید با او صحبت کنم...آخر کی میخواهم بفهمم که او من را تنها در حد یک هم خانه میبیند نه یکی از خانواده ؟...برای او من همان‌قدر سطحی ام که یک غریبه...قرصا های عوضی ...بدجوری کنترلم می‌کنند...دیروز رفتم مطب ...عوضشان کرد...راحت شدم...بعد از یک ماه یا بیشتر راحت خوابیدم...سرحال بیدار شدم...اما باز هم خوابی ندیدم ....هیچ وقت خوابی نمی‌بینم ....خوابم سیاه است...تمامش...بعد از مدت ها امروز مغزم آرام بود دیگر سریع نمیچرخید دیگر منگ نبود اما همچنان خنگم...حال خودم را بهم میزنم...دوباره قاطی کرده ام...عصبانی ام....خیلی عصبانی آن...نمیدانم چرا...میگویند خشم درونی است...چرا؟....به من وعده ی کمک داده شده...ولی فکر نمیکنم اتفاق خاصی در پیش باشد...یک مادر را دیدم...پیرزنی که برای پسر بیست و هشت ساله اش آماده بود...برای نامه ی بستری...پسرش از خانه فرار میکرد...شب ها را پی در پی در پارک به سر میآورد...وقتی در اتاق حبسش میکردند از بالای در دست می انداخت و فرار میکرد...از پنجره در می‌رفت...مدام جیغ میکشید و کسی را نمی‌شناخت...در دارو خانه کنار مادرش ایستادم...سر صحبت را با چشم های مشوش مادر که برای لحظه ای درد و دل التماس میکرد باز کردم ...گفت که به شدت مشکل مالی دارد ...از بدبختی پسرش می‌نالید...گفت که خدمتکاری خانه های مردم را می‌کرده ...التماس منشی کرده که ویزیت نگیرد ...پسرت مشکلش چیست؟تومور مغزی دارد...حافظه کوتاه مدتش از کار افتاده...جنون گرفته ...داروخانه چی فیش دارو ها را جلویش گذاشت ...زن با ناباوری به من گفت اینجا چند نوشته؟گفتم سیصد هزار و سه هزار و پانصد تومان...اشکی که در چشمانش بود یخ زد...دو دو چشمانش ایستاد ...کاغذ را روی به دختر داروخانه چی گذاشت و گفت چند نوشته؟دختر حرف مرا تکرار کرد...زن بی آن که دارو ها را بگیرد نسخه را گرفت و رفت...بدون هیچ دارویی...از فکر کردن به بچه ها و نوجوان های توی صف انتظار مطب استخوان هایش درد می‌گیرد...زیر فشار این همه کثافت دارم له میشوم...دوباره سرگیجه دارم...هم سرگیجه واقعی هم از آن سرگیجه های بی هدفی...گلویم از بغض درد میکند...عصبانی ام...چرا اینقدر عصبانی ام؟....

 

ترکیدن قلبی ساخته شده ازTNT

دست هایش موهای دو طرف گیجگاهش را وحشیانه چنگ زده بود. گوش میداد با تمام وجود گوش میداد...اما معلوم نبود چه چیزی را ...در آن شلوغی صدا های زیادی در هم گره خورده بود ...شاید او هم همین را میخواست یادش می آمد یک شب آرزو کرده بود که ای کاش می توانست تمام اصوات اصیل و تراش نخورده ی بشر را درون کاسه ای بریزید و هم بزند آن موقع شاید می‌توانست بفهمد صدای انسان چگونه است...صدای اتحاد محض...نوایی که از بالا شنیده میشود..همانی که اگر فضایی ها گوشی پزشکی شان را روی زمین بگذارند میشنوند...صوتی غیرقابل تمیز دادن و به همان اندازه غیر قابل تحمل را حالا می شنید...به گوش خراشیِ ضجه های مادری  فرزند مرده...پژواک فریادی از حلقوم دریده ی مردی که از درد فریاد میکشید ...گریه ی التماس آلود  نوزادی که از گرسنگی در حال مرگ است ...خس خس نفس های سرباز  تکه تکه ای که وصیت هایش را در گوش همرزمش عوعو کنان می دمید...آواز شاد دختری در زیر باران بهار.بذله گویی های سرخوشانه ی یک مرد جوان ...خنده معصوم بچه ها...همه در هم گمشده بوده بودند...همه بر او فرو می ریخت و او مغلوبانه با زانوهایی خم شده و  سست در تلاشی مضاعف برای گشودن دهانش بود..لبانش به هم چسبیده بوده نه نچسبیده بود فقط فشرده شده بود دست های صدا یکباره هجوم آورده و لبانش را گرفته بود..آنقدر محکم که نفسش تنگ می‌رفت ...آرزو میکرد کمی دهانش باز میشد تا کلمه ی کمک را روی جهان بالا می آورد...