Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چرند» ثبت شده است

معشوقه ی محبوبی که سرطان دارد

یک نفر را می شناسم که در شرایط مشابه من است...یکبار نوشته بود من در رشته ای تحصیل میکنم که کوچک ترین صنمی با من ندارد صرف اجبار بوده است و من تا حالا رشته ی مورد علاقه ام را هم در کنارش ادامه داده ام و به آن عشق ورزیده ام مانند مردی که معشوقه اش را بیشتر زنش دوست دارد...آن وقت بود که فهمیدم من چه کرده ام...خودش بود حق مطلب را گفته بود  ..من هم معشوقه ام را بیشتر از زنم دوست داشته ام...آمدن من به این رشته‌ی مثل این بود که  یک ماهی  برای ماراتن آموزش ببیند..از این سال به آن سال خودم را گول زدم ،از این وعده و آن وعده و ادامه دادم...تا یک نفر پیدا شد و پرسید میخواهی با زندگی ات! چکار کنی؟سوال تکراری ای است که هر کسی حداقل چند بار در زندگی اش با آن روبرو میشود...هزار بار از من پرسیده اند میخواهی چه کاره شوی؟ و هر بار از عهده اش بر آمده ام...یک جواب کامل معقول!اما بحث سر کلمه ی« زندگی » بود که من نمی دانم آن وسط چه غلطی میکرد ...گیج شدم..یخ زدم...آن قدر به خودم دروغ خورانده بودم که حقیقت باعث تهوع ام شده بود...معده ام عادت نداشت...نمی توانستم هضمش کنم به مغلطه ومسخره رو آوردم ، زدم به مسخره ...مسخره بازی باید به هضمش کمک میکرد...ان روز گذشت اما آن سوال همان جا ماند که ماند..درون شکمم می لولید...از آن روز به بعد مدام برایم تکرار میشد (میخواهی با زندگی ات چه کار کنی؟چه کار کنی؟با زندگیییییئیییییییی..)در فیلم ها، کتاب ها، اعترافات مردی که رفیق همسرش را کشته بود و تیتر ساز اخبار حوادث شده بود...همه جا...ایاتی که از مغز کیشلوفسکی بیرون زده بود...چرخه ی کائناتی ای کاملا غیر قابل فرار...یک باره تمام شد ...پذیرفتم من متعلق به اینجا نیستم ممنونم...من میروم و رهایتان میکنم هرچه میکنید بکنید و هرچه میگویید بگویید...میروم و خودم را راحت میکنم..لای کتاب های دنبال معنی خودم میگردم...حالا همان فرد به من اثبات میکند که باز هم دروغ خورده ام...میفهمم همه ی این چیز ها اشتباه است هرچند با شکی بزرگ و بدبینی...بدون پیشرفت فقط سر جایت سگدو زدن است...جاده ی روبه رو ام فرو میریزد...پشت سرم هم که کار هایی است که اصلا هیچ صنمی با من ندارد غیر از داغان کردنم...همچنین آدم به دردنخوری ام...یک نفر بیاید به گردن این سگ بی اصالتِ وحشیِ هار قلاده بزند و بگوید از این طرف.... 

بازنده

بله من یک بازنده ام خب که چه؟..یک بازنده ی بدبخت...کسی که چیزی برای عرضه به خودش یا به اجتماع ندارد...تازه عوضی هم هستم...یه عوضی بی سر و پا...بی منطق حال بهم زن و نرد...هر چقدر هم که فرار کنم بازهم من نرد هستم  ...حتی از عهده ی ارتباط با خانواده ام هم بر نمی آیم...متوقع ام...با توقع های بیجا...دارم سعی میکنم بپذیرم چه هستم ..هیچ کس خاص یا برگزیده نیست...اماچقدر قبول این چیز ها میتواند سخت باشد ...رومن گاری  در کتاب های کوفتی اش بار ها و بارها ثابت می کند پذیرفتن یک گند بیشتر از نق زدن شعر بافتن و راه حل اندیشیدن میتواند کشنده و در از بین بردنش موثر باشد..اما من نمی خواهم چیزی را عوض کنم ..انگیزه ی کافی برایش را ندارم تنها میخواهم از بلاتکلیفی در ایم...من خرده شیشه دارم ...خودم میدانم چقدر رذلیت زیر جلدم ماسیده...ضرب المثل ها همیشه بعدی دارند که به آن عمرا و ابدا رجوع نمی شود ..من خرده شیشه دارم و پر از رذلیت ام اما این خرده شیشه ها در آب و گِل من هستند ...بیشتر از هرکسی به من نزدیک می شود و میخواهد در آغوشم بگیرد خودم را زخمی می کنند...

به طعم خاکستر

همه چیز طعم خاکستر میدهد...نه شب میتوانم بخوابم نه روز ..دوباره ساعت خوابم بهم ریخته ...حتی نمی توانم بگویم از کجا شروع شد ...فقط در خواب کابوس دیدم و بیدار شدم ...تمام شادی ام تمام شده بود...حدود دو سه ماه گذشته تنها برهه ی بعد از ۱۳,۱۲سالگی ام بوده که در منجلاب افسردگی دست و پا نزده ام...در تمام آن سال ها یک روحیه سیاه تعقیبم کرده است ..اوجش پارسال بود.هیچ چیز از پارسال یادم نمی آید ..یک سال تمام را درون حباب خلسه واری در اعماق اقیانوس گذراندم..پارسال برایم مثل ان سوت کشیدن های گوش است یک صدای زیر ممتد که گوش را کیپ میکند و مغز را منگ... ولی حتی آن موقع هم به اندازه ی الان خالی نبودم.. پر از احساسات سیاه بودم..عصبانی..غمزده..قهرالود‌‌....کلافه...مملو از مایع چرکین بغض...حالا فقط می ترسم.فقط سرگردانم در این حالت یخ زده ام افسرده شده ام..در یک کلام ضعف کرده ام...ضعف...همان احساس از هم گسیختن وجود ..سستی و بی رمقی در بند بند بدن...انگار دارم با بدن ضعف کرده ای راه میروم تمام تنم محو میشود خودم را حس نمی کنم فقط گرما است که در وجودم حرکت میکند و در خودش جمع  میشود  ازهرجا رد میشود آن نقطه از انرژی تهی شده و یخ میزند  هر لحظه امکان دارد بیفتم و ناپدید شوم ...

دیگر آنچنان به غذای مورد علاقه ام راغب نیستم..حس فیلم دیدن ندارم...توانایی کتاب خواندن از من گرفته شده...حتی نمی توانم نمایشنامه ای به کوچکی ژوردن کم عقل را تمام کنم.نیمه خوانده رهایش کرده ام...بیرون رفتن را هم باید قیدش را زد چشم دیدن مردم را به هیچ وجه ندارم...حرف زدن هم بیهوده است...مثل نوشتن...بدتر از همه علاقه ام را به موسیقی از دست داده ام ..هیچ وقت فکر نمی کردم علاقه ام را به متال از دست بدهم ...متال راک کلاسیک حتی باخ حوصله ی هیچ کدامشان را ندارم...حالا دیگر حتی گوش شنیدن فرهاد مهراد و فروغی راهم ندارم....

فقط می‌نشینم و بدون گذشتن فکری از مغز به روبه رو زل میزنم....

عینکِ حرامزاده

اشکم را دیگر در اورده اند ..نمی دانم بخندم یا گریه کنم ..مثل صحنه های کمدی های فرندز میماند ..به معنای واقعی پاره شده ام...یکی دو هفته ای میشود با نمره ی چشم به چشم بیایی به جمع عینکی ها پیوسته ام و عینک خدا لعنت شده ام دیوانه ام کرده...

روز اول رفتم و به خاطر این صورت وامانده که هیچ قماش عینکی به رویش نمی چربد یک عینک فریم نازک قاب کوچک فلزی برداشتم که هنوز به یک ساعت نکشیده خرذوق خرذوق رفتم ان را با یک فریم فلزی قاب درشت تاخت زدم...خوب روز بعد و شیشه ها برش خورده و این ملک الموت من اماده ...یک هفته ای روی چششم بود که داشتم کور می شدم ..چشم راستم ضعیف تر است..اصلا کور است.. بدبختی این بود که دسته ی عینک سمت راست تو چشمم بود میدان دیدم به شدت ضعیف و چشمم از شدت درد داشت از کاسه در می امد..گاهی حتی فکر میکردم اصلا با چشم راستم نمی بینم اول خیال میکردم فروم تاب دارد یا خار دارد ولی وقتی در اینه دقیق شدم و کولیس روی قاب هایش افتاد مشخص شد قاب راست از قاب چپ کوچک تر است(شاید بگویید مگر میشود بله میشود ! شانس تخمی من است )خب رفیتم فریم را عوض کردیم که دوباره من مثل ندیده ها برگشتم ان راهم با یک کائوچویی تاخت زدم قرار شد شیشه های ان فریم قبلی را روی این یکی بیندازیم ..روز بعد عینک امده که باز می بینم قاب هایش کوچک و بزرگ اند:/رفتیم دادیم گفتیم اقا اصلا برای خود این عینک شیشه ببر ..الان به دستم رسیده که بعللللللله...احتمالا از روی ان شیشه های قبلی بریده چمیدانم چه گهی تناول فرموده اصلا شاید شیشه های قبلی ریخت فریم را عوض کرده...باز هم قاب ها کوچک و بزرگ اند حتی از دفعه قبل بیشتر ریده.. کاملا ریده..(مثل خایه..همش تصور میکنم خایه های شیشه ای روی صورتم گذاشته ام) ...دیگر رویم نمی شود بگویم بروید عوضش کنید...دارم به فرو پاشی روانی می رسم ...اشکم را در اورده اند دارم دیوانه میشوم...