بی حس و خسته با چشم هایی که دارند از خستگی میسوزند و مغزی به چخ رفته کف اتاق چپه میشود و پاهایش را زیر پتو پنهان میکند ...
+چند ماه است پایت را از در خانه بیرون نگذاشته ای؟دیگر جزو تزیینات شده ای ،عنکبوت بی خاصیت...سوسک افلیج
_میدانی که بیرون نمی روم همینجا می پوسم...دلم میخواهد باران ببارد ...بارانی شدید با رعد و برق..آب و هوای مزخرف ..هیچ وقت به ساز من نمی رقصد ...که می رقصد که آسمان دومی اش باشد؟...کاش حداقل برق می رفت ..چرا برق را قطع نمی کنند ؟...
+چاقویت را بردار و خودت راخلاص کن با یک تکه پارچه هم میتوانی خودت را خفه کنی قرص هم که نخود و کشمش است در این خانه...اما تو حال همین کار را هم نداری...نداری..نداری نداری....
_انگشت به حلق میکنم و توی کثافت را بالا میآورم پوستم را حتی می کنم چرا راحتم نمی گذاری ؟
+میدانی که با این آهنگ میتونی هزار سال نباتی زندگی کنی مرده شویت ببرد که هیچ چیز نمی فهمی نمی فهمی. نمیفهمی ....
پتو را روی صورتش میکشد و دیگر حتی وجود هم ندارد او حل شده....
بهمن محصص هنرمند روشنفکری بود.با تمام دغدغه هایی که یک روشنفکر باید داشته باشد.به مسائل سیاسی دنیا و مملکتش حساس بود.از بالا نگاه میکرد و از بالا به همه چیز اشراف داشت از بالا همه ی دیده هایش را مورد نقد و عتاب قرار میداد.
محصص شخصیت محکمی داشت.با چشم هایی آبی و بسیار نافذ.صدایی بم با ته لهجهی رشتی_ایتالیایی که حضورش را جذاب تر میکرد.همیشه شیک و خوشرنگ لباس میپوشید.گاهی اوقات برای راه انداختن کارهایش_کارهای اداری_زیادی شیک میکرد و شنلی سیاه با آستر ساتن قرمز روی کت و شلوارش می انداخت و عصایی سر نقره ای به دست میگرفت و برای دیدار وزیری یا مدیری یا... میرفت.بعد با خنده برای ما شرح ماجرا میداد که توانسته با این ظاهر ،طرف را مرعوب کند و کارش را بسازد.
او هنرمند نقاشی بود که هنر های دیگر را هم خوب میشناخت.موسیقی ادبیات،ادبیات تئاتر و سینما را.چند کتاب مهم هم ترجمه کرده بود: «ویکنت شقه شده»ی ایتالو کالوینو و «پوست»مالا پارته و چند نمایشنامه.نمایشنامه هایی با ترجمه خودش را روی صحنه برد.مثل«هانری چهارم »از لوئیچی پیراندللو یا«صندلی ها»از اوژن یونسکو،با صحنه پردازی هایی بسیار زیبا و وسواسی به شدت سختگیرانه نسبت به بازی هنر پیشگانش.هر حرکت جزیی آن ها هر کشش کلمات هر مکث گذاری و هر سکوت را زیر نظر داشت.
محصص شخصیت مستبدی داشت اما حضورش شیرین و بسی مغتنم بود(البته اگر با او از در مخالفت در نمی امدیم و مدام تاییدش میکردیم)اگر میخواست بامزه باشد،به خوبی از پس این کار بر می امد و همه را می خنداند.اما در شوخی هایش همیشه یک گزندگی آزاردهنده هم وجود داشت.دریک دوره ای هر پنجشنبه مهمان ِخانه ما بود.به جای جواب سلام می پرسید ناهار چه دارید؟و بلافاصله می پرسید دسر چه دارید؟همیشه بعد از خوردن ناهار و دسر و چند استکان چای پررنگ دست هایش را به هم می مالید و بانوعی لذت میگفت خب...حالا بنشینیم و سر فرصت،غیبت دیگران را بکنیم.و قاه قاه می خندید.... و شروع میکرد!
محصص بی اندازه مهربان بودو به شدت مسئول و متعهد.دلش برای مردم جهان که در جنگ وخشونت بودند میسوخت و چندین نقاشی با مضمون جنگ و بی عدالتی اجرا کرده است که کار های فوق العاده اند مثل :قتل عام ویتنام،مرثیه ی همگانی برای مرگ مارتین لوتر کینگ،نمایشی به نام شرم،چه کسی یان پالاش را به یاد دارد؟،برای بادر و ماینهوف، بز حلبچه و قتل عام می_لی و کارهای دیگر .
سالها بعد از رویداد انقلاب ایران و جنگ ایران و عراق تصمیم گرفت به ایران برگردد و تمام آثارش را هم با خود ببرد.اثار او بیشتر مجسمه ها و نقاشی های بودند که با موازین شرع اسلام جور نبودند.پس با مقامات مربوطه صحبت شد و قرار بر این شد که آثار بازبینی نشوند که نشدند.و این کار،یک اتفاق مهم بود و حکایت از احترام فوق العاده به مقام یک هنر مند داشت.کار ها به خانه ای که گرفته بود منتقل شدند.اما محصص بعد از این همه سال دوری از ایران احساس غریبگی کرد،نتوانست خودش را با شرایط جدیدش وفق دهد و تبدیل به آدم تلخ تری شد.ادمی تلخ و منزوی که کسی را به خود راه نمی داد و اغلب اوقات کسانی که طالب دیدارش بودند،سرخورده شدند.حتی رئیس موزه ی هنر های معاصر تهران به او پیشنهاد کرد که یک رتروسپکتیو بزرگ از کارهایش در موزه برگزار کند که قبول نکرد.
بعد از چندی،در تنهایی و عزلت خود تصمیم گرفت آثارش را از بین ببرد. پس با یک قیچی تیز به جان نقاشی هایش افتاد و با یک اره برقی کوچک به جان مجسمه هایش.همه را پاره و خرد کرد و در سطل اشغال سرکوچه ریخت.حاصل یک عمر نبوغ و استعداد و هنر در سطل زباله ریخته شد و کامیون زباله کش هم حتما آن هارا خردتر کرده تا در محفظه اش جا بگیرند!
یک جور خودتخریبی آگاهانه.بعد نفسی به راحت کشید!انگار رسالتش در برگشت به ایران همین تخریب آثارش در خاک وطن بود.
بقیه اسبابش را جمع کرد و برگشت به رم.
دیگر نقاشی نکرد مجسمه هم نساخت.
در خانه ماند.بیرون نرفت و فقط سیگار کشید.انقدر کشید که سرطان ریه اش که التیام یافته بود از نو فعال شد و بالاخره منجر به مرگش شد.
این رفتار او به یقین یک جور خودکشی بود.او آنقدر باهوش بود که بداند دارد چه میکند.
بهمن محصص هنر مند بزرگی بود که در ایران هیچکس نمیتواند جای خالی او را پر کند.یکتا بود و یگانه .
دست هایش موهای دو طرف گیجگاهش را وحشیانه چنگ زده بود. گوش میداد با تمام وجود گوش میداد...اما معلوم نبود چه چیزی را ...در آن شلوغی صدا های زیادی در هم گره خورده بود ...شاید او هم همین را میخواست یادش می آمد یک شب آرزو کرده بود که ای کاش می توانست تمام اصوات اصیل و تراش نخورده ی بشر را درون کاسه ای بریزید و هم بزند آن موقع شاید میتوانست بفهمد صدای انسان چگونه است...صدای اتحاد محض...نوایی که از بالا شنیده میشود..همانی که اگر فضایی ها گوشی پزشکی شان را روی زمین بگذارند میشنوند...صوتی غیرقابل تمیز دادن و به همان اندازه غیر قابل تحمل را حالا می شنید...به گوش خراشیِ ضجه های مادری فرزند مرده...پژواک فریادی از حلقوم دریده ی مردی که از درد فریاد میکشید ...گریه ی التماس آلود نوزادی که از گرسنگی در حال مرگ است ...خس خس نفس های سرباز تکه تکه ای که وصیت هایش را در گوش همرزمش عوعو کنان می دمید...آواز شاد دختری در زیر باران بهار.بذله گویی های سرخوشانه ی یک مرد جوان ...خنده معصوم بچه ها...همه در هم گمشده بوده بودند...همه بر او فرو می ریخت و او مغلوبانه با زانوهایی خم شده و سست در تلاشی مضاعف برای گشودن دهانش بود..لبانش به هم چسبیده بوده نه نچسبیده بود فقط فشرده شده بود دست های صدا یکباره هجوم آورده و لبانش را گرفته بود..آنقدر محکم که نفسش تنگ میرفت ...آرزو میکرد کمی دهانش باز میشد تا کلمه ی کمک را روی جهان بالا می آورد...