10000Days
بی حس و خسته با چشم هایی که دارند از خستگی میسوزند و مغزی به چخ رفته کف اتاق چپه میشود و پاهایش را زیر پتو پنهان میکند ...
+چند ماه است پایت را از در خانه بیرون نگذاشته ای؟دیگر جزو تزیینات شده ای ،عنکبوت بی خاصیت...سوسک افلیج
_میدانی که بیرون نمی روم همینجا می پوسم...دلم میخواهد باران ببارد ...بارانی شدید با رعد و برق..آب و هوای مزخرف ..هیچ وقت به ساز من نمی رقصد ...که می رقصد که آسمان دومی اش باشد؟...کاش حداقل برق می رفت ..چرا برق را قطع نمی کنند ؟...
+چاقویت را بردار و خودت راخلاص کن با یک تکه پارچه هم میتوانی خودت را خفه کنی قرص هم که نخود و کشمش است در این خانه...اما تو حال همین کار را هم نداری...نداری..نداری نداری....
_انگشت به حلق میکنم و توی کثافت را بالا میآورم پوستم را حتی می کنم چرا راحتم نمی گذاری ؟
+میدانی که با این آهنگ میتونی هزار سال نباتی زندگی کنی مرده شویت ببرد که هیچ چیز نمی فهمی نمی فهمی. نمیفهمی ....
پتو را روی صورتش میکشد و دیگر حتی وجود هم ندارد او حل شده....
- ۹۹/۰۴/۳۱