تولستوی میگوید :ما نفرین شده ایم ..نفرین برای انسان که در بهشت تن آسای بیکار و شادمان بود ..او هیچ نگرانی از بابت تن اسایی اش نداشت . آسوده بود و شادمان بدون ذره ای احساس ملال و بیهودگی ..آسودگی ای که با حرارت بوسه ی لب های داغ و مرمرین حوا و رد دندان های آدم بر گوشت سیب ممنوعه نفرین شد..چرخ در آسمان چرخید و تبعید خاکزادگان کافی نبود نفرین با آنان ماند و بعد از آن ما فرزندان نفرین زهدان حوا را دریدیم و بر روی زمین آسمان را در آغوش گرفتیم...در حالی نفس کشیدیم که نفرین خدا هنوز قلب مان را می لرزاند..هیچ انسانی میشناسید که بیکار بماند بدون این قلبش برای حرام کردن زندگی اش نلرزد؟احساس بیفایدگی نکند؟شاید نفرین شاید موهبت ،وجود این احساس ، راحتی را زهرت میکند...
احساس بدی دارم انگار شلنگ آب سرد به قلبم وصل کرده اند و آب به شدت سردی که تیغه های نازک یخ درآن شناورند در رگهایم میچرخد.. میچرخد و میخراشد...میخراشد و من از جنون میخندم...از شوک عصبی میخندم..
نصف صندلی دیگر چه چلغوزی بوده است ؟میدانید بدتر از این نمی شود کسی را مسخره کرد...
تلخ ترین گریه اور ترین و خنده دار ترین خبری که خوانده ام...آدم را یاد فیلم های کمدی سیاه آمریکایی می اندازد...از همان هایی که تهش میگویی چه احمقانه بود...
نمی دانم چه بگویم...
باید چه گهی بخورم؟!...
دوست دارم همانقدر بی سواد و حقیر مثل همان قانون گذاران نجس باشم که بگویم بروید نصف کون آن دانشجوی ایثارگر بی شرف را ببرید و بیندازید روی صندلی ...قانون تان همین است پس همین را عمل کنید ...
چقدر سخت است که کلی جان بکنی و خودت را تجزیه کنی و در آخر اینگونه مسخره ات کنند...رتبه دو بیاوری و یک بی لیاقت مغز متعفنش را کشان کشان بکشد کنار.. جایت را بگیرد و با پوزخند بدرقه ات کند...
https://www.eghtesadonline.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%85%DB%8C-30/382284-%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D9%88%D8%B7%D9%84%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%DA%A9%D9%86%DA%A9%D9%88%D8%B1-%D9%82%D8%A8%D9%88%D9%84-%D9%86%D8%B4%D8%AF%D9%86%D8%AF
دیروز صبح که دم در حوضه امتحان مانند گوسفندی که به کشتارگاه میرود با چشمان دود زده پیاده شدم مغزم بوی خون میداد ...میدانید وقتی جای صورت افراد جمجمه شان را میبینید نمیتوانند به رویشان بخندید...ولی اوضاع یک باره تغییر کرده بود همچنان که در حالی به تخمم وار با شماره صندلی ها جلو میرفتم شماره ام را پیدا کردم و لبخندم تا بناگوش باز شد...صندلی من خیلی جالب بود ...حتی با این که راست دست بود برایم بهتر از آن صندلی پیدا نمی شد...مثل صندلی خودم در دبیرستان این صندلی مذکور هم صاحب داشت و هم هویت...حوضه ما یک دبیرستان دخترانه است...سرتاسر آزمون میتوانستم دخترک لاقیدی با چشمان براق را تصور کنم که با ماژیک رنگی روی دسته صندلی نقاشی میکند...طرف راست دسته صندلی کادر گوگل سرچ با ماژیک مشکی طراحی شده بود که دخترک آدرس سایتش را در آن نوشته بود و سمت چپ یک دختر با قیافه ی پوکر فیس که خرگوش عروسکی اش را بغل کرده و در پتو چپیده بود..پایین هم یک پسر کچل با گردن کج کرده چشمان گرد بی خیال و لباس های رنگارنگ...میتوانستم کل ساعت آزمون را خرج هنرمند صندلی کنم...چقدر زیبآ کشیده بود و چه خوشذوق بود آن دخترک ...چقدر دلم میخواهد یک بار هم که شده میتوانستم ببینمش...خاطراتم از وقتی زنده شد که در مدرسه همکلاسی ام با تمسخر و تپق روی دسته صندلی ام را میخواند ..من آنچنان خوش ذوق و لطیف نبودم ولی تقریبا صندلی ام هویت خاصی نشئت گرفته از خودم داشت نوشته گنده ی دوج چارجر در بالا و کنار اش اسامی گروه های متال و راک..پنترا متالیکا موتورهد لدزپلین مای کمیکال رومنس ارشیتکتز 5fdpو...یک آدمک که خودش را دار زده.. در آخر هم با کد مورس نوشته بودمI'm tired of this hell...حیف که شک دارم در کل آن مدرسه کوفتی یک نفر هم باشد که مورس بخواند یا متال بند های من را بشناسند ...ولی اهمیتی هم ندارد...من فقط خاطرات خوشی را میخواهم که یاد آوری شان خوشحالم کند درست همان خوشحالی آمیخته به تمسخری که وقتی میان فایل هایت از وسط یک مشت آشغال pdfآموزش زبان عبری را بیرون میکشی و قاه قاه به آن ساده لوحی که شیفته ی اجق وجق های عبری بود میخندی ...