Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

Welcome back MCR♡_♡

MCR_Welcome to black parade

بالاخره بعد تقریبا ۷ سال مای کمیکال رمنس برگشت!!!

ان ها با انتشار تاریخ کنسرتی در کالیفرنیا پنجشنه رسما برگشتشان را اعلام کردند ☆_☆

به شدت اوردوز کننده ای خوشحالم!البته نمیدانم واقعا باید زار بزنم یا بخندم اخر میدانید جرارد وی در این مدت تبدیل به یک راکون ریشو چاق شده است...

در هر صورت مهم نیست عاشقان شیمیایی من همیشه عالی هستند!

 

https://www.rocksound.tv/news/read/my-chemical-romance-mcr-reunion-tour-tickets-dates

 

 

 

کبریت

دم عمیقی را میبلعد کل اتاق شش هایش را پر میکند کتاب مثل پرنده ی زخمی بی حالی از دستش سقوط میکند و روی میز می افتد ..تلق...چندتا برگه زیر هیکلش تا میخورد.بازدم توام با غیظی از حلقش بیرون میدود.میگوید:چه کتاب نچسبی...ازت متنفرم از هر کلمه ات.کی تمام میشوی نه تمام نمی شوی تو با من میمانی تو همیشه هستی همه جا!نه اشتباه است ..فقط خدا میتواند از همیشه و هرگز بگوید این درست نیست نه نیست ..نیست ...

صندلی را عقب می‌کشد می‌ایستد دستهایش از این جیب به آن جیب پاکت سیگار را بو می‌کشد ..غیر از خورده های توتون ته جیبش چیز دیگری نیست...تازه یادش آمد که دیگر نمی کشد...نمی خواست دیگر انرژی مصنوعی به خودش تزریق کند..زیادش بود..خشکی گلو و سوزش معده هم آزارش می داد ولی بازهم دلتنگ بود و گرسنه برگ تلخ توتون...

نگاه وحشی اش روی آسمان ماسیده است بوی بد گوگرد کبریت دیوانه اش کرده و شهاب سنگی به سویش می اید او می توانست برود یا تا ابدالدهر بماند اما او نه رفته و نه مانده کتاب را از وسط باز کرده را مثل خل و چل ها روی سرش گذاشته و شعله ی کبریت را نگاه میکند او از بوی کبریت منزجر است ولی مجذوب آتش است شاید برای دیدن شعله های عصبی زبانه کش حتی خودش را هم آتش بزند وقتی کبریت ببیند باید بکشد کبریت از سوختگی سیاه میشود و او دوباره خواندن را شروع میکند...وقتی برای خیالات نمانده...

من قاتلم..

+من قاتلم!..وقت کشتم...

سرگیجه

طناب خستگی مومیایی ام کرده است...دیگر از شنیدن جمله‌ی حالت خوب است؟میخواهم بالا بیاورم و گه بکشم به سراپای طرف..به قول نشاط :《من خودمم میدونم قیافه م یه طوریه ولی چرا همه باید بهم بگن این چه قیافه ایه؟》نمی دانم چگونه نباید از روزمرگی خسته نشد..روز های تکراری و عمری پوچ...توقع بزرگی است که از کسی به این بی فایدگی خواسته شود شاد باشد...من سربازی شده ام که روی خاک از خون گل شده ی میدان جنگ نشسته و خیره خیره بقیه را دید میزند کسی که منفعل است چون نمی داند چرا باید پاهایش را محکم کند و بجنگد..چرا باید لبخند بزنم وقتی سردرگمی خودم و دیگران دارد خفه ام می کند.روس ها اصطلاحی دارند که می‌گوید :خنده بدون دلیل برای احمق هاست...احساس میکنم تبدیل به انتوان روکانتن شده ام شاید هم بدتر..افراطی تر...کاش میشد گریه کرد ولی نمی‌شود وقتی بگذارم بغضم بشکند از فشار دندان قروچه دندان در دهانم نمی ماند همان بهتر که بغضم همان گوشه کناره های حلقم را تجزیه کند...سرم گیج میرود نه از آن سرگیجه های شیرین بعد از رقص...از آن دسته سرگیجه های منگ و خفقان آور مثل خوردن یک داروی تلخ و لزج یا لگد وحشیانه ای که به سر خورده باشد...

 

Mad warld_Adam Lambert