طناب خستگی مومیایی ام کرده است...دیگر از شنیدن جملهی حالت خوب است؟میخواهم بالا بیاورم و گه بکشم به سراپای طرف..به قول نشاط :《من خودمم میدونم قیافه م یه طوریه ولی چرا همه باید بهم بگن این چه قیافه ایه؟》نمی دانم چگونه نباید از روزمرگی خسته نشد..روز های تکراری و عمری پوچ...توقع بزرگی است که از کسی به این بی فایدگی خواسته شود شاد باشد...من سربازی شده ام که روی خاک از خون گل شده ی میدان جنگ نشسته و خیره خیره بقیه را دید میزند کسی که منفعل است چون نمی داند چرا باید پاهایش را محکم کند و بجنگد..چرا باید لبخند بزنم وقتی سردرگمی خودم و دیگران دارد خفه ام می کند.روس ها اصطلاحی دارند که میگوید :خنده بدون دلیل برای احمق هاست...احساس میکنم تبدیل به انتوان روکانتن شده ام شاید هم بدتر..افراطی تر...کاش میشد گریه کرد ولی نمیشود وقتی بگذارم بغضم بشکند از فشار دندان قروچه دندان در دهانم نمی ماند همان بهتر که بغضم همان گوشه کناره های حلقم را تجزیه کند...سرم گیج میرود نه از آن سرگیجه های شیرین بعد از رقص...از آن دسته سرگیجه های منگ و خفقان آور مثل خوردن یک داروی تلخ و لزج یا لگد وحشیانه ای که به سر خورده باشد...
سرگیجه ی یک ساعتم وخته خخخواب ندارمممم
بررررای این همممه سوال که جوووواب ندارمممم
دریاچه ی ارومیه مممم خشکم آب ندارمممم
روی مغز من قدم نزن که اعصاب ندارمممم
لای لا لای لای لای لای لالای لای
هومم هو هوم هووممم هوو ومضنص خثض متنی گکضس