Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چرند» ثبت شده است

وقتی ساندویچ ها میمیرند...

ارنج هایش را ستون میز و کف دستهایش را تکیه گاه لپ های گل انداخته اش کرده بود انگشت هایش از کناره ی گوش هایش به جنگل موهایش خزیده بودند هر از چند گاهی دسته ی موی نا همسانی به دور انان میپیچید و رها میشد موهای پرکلاغی اش به حدی چرب بودند که از  وقتی زیر افتاب راه میرفت سرش قدیس وار می درخشید جریان جاری احساسات در قلبش از چشمان ریز سیاه و گود رفته اش نشت میکرد اگر زیاد به او دقیق میشدی می توانستی لحظه به لحظه ی افکارش را بخوانی هرچند فکر بدرد بخوری نصیبت نمی شد دماغ استخوانی و لب های مرده اش هم چیز زیادی برای قی کردن نداشتند هم چنین هیکل متناسب اما ضعیفش در یک کلام او مایوس بود...حتی نمی دانست چه اشتباهی کرده است اما گناهکار بودنش قطعی بود...شاید یک پشه را کشته بود... یا چراغ قرمزی را رد کرده بود... اما اتفاقاتی که اداره ی پلیس به او نسبت میداد شباهتی به رفتارش نداشت

دوباره صدایی روی زمین افتاد:اون ساختمون تجاریو کدوم بی پدری اتیش زد؟

کدوم چلغوزی پرسنل بیمارستان رو  تیکه تیکه کرد و گوشتاشونو از چهار طرف اتاق عمل اویزون کرد؟ 

کدوم بی شرفی بچه های مهد کودک《فرشته ها》 رو با هدیه ی اسباب بازیای اسیدی کشته؟

جواب منو بده !میشنوی؟ 

می شنید .. اما مامور ها به نظرش ادم های خوبی می امدند شاید نباید لوله های گاز اداره شان را اره می کرد.... 

تحمل کن!

یک وقت هایی میشود که عمیقا میخواهم ناخن هایم را در گوشت بدنش فرو کنم و جوری خط بیندازم که رگه های خون روی پوستش دلبری کند و خورده پوست های کنده شده خون الودش که زیر ناخن هایم مانده عذاب وجدانم را ده برابر کند...میخواهم جوری در گوشش داد بکشم که موهایش سیخ شود و چشمهایش اشک بزند...میخواهم مثل سگ هار دهان کف کرده جوری گازش بگیرم که گوشتش کنده شود و درد کل بدنش را بی حس کند ...میدانید او مرا حرصی میکند..نمیتوانم ببینم اعصابش خراب است نمیخواهم اینطوری باشد ...

من حتی در دلداری دادن هم افتضاح هستم!میدانید متن بالا قسمتی از هم دردی من است:/مرده شورم ببرد...

او قوی است ...بشدت قوی است...ولی خسته..خیلی خسته...میدانم که بالاخره از این خندق عبور میکند ولی نمیتوانم بهم ریختگی اش را تحمل کنم ..به شیوه ی خودخواهانه ای میخواهم برگردد !من به او ایمان دارم!حتی اگر خودش نداشته باشد ...میدانم میتواند خودش را جمع کند میدانم که وقتی درد میکشد بالاخره پر در می اورد ولی نمیتوانم ببینم تقلا میکند...ولی او به اندازه ای قوی است که میتواند بجنگد! اغلب به قدرت تحملش غبطه خورده ام چون او تسلیم نمیشود!

سرگیجه

طناب خستگی مومیایی ام کرده است...دیگر از شنیدن جمله‌ی حالت خوب است؟میخواهم بالا بیاورم و گه بکشم به سراپای طرف..به قول نشاط :《من خودمم میدونم قیافه م یه طوریه ولی چرا همه باید بهم بگن این چه قیافه ایه؟》نمی دانم چگونه نباید از روزمرگی خسته نشد..روز های تکراری و عمری پوچ...توقع بزرگی است که از کسی به این بی فایدگی خواسته شود شاد باشد...من سربازی شده ام که روی خاک از خون گل شده ی میدان جنگ نشسته و خیره خیره بقیه را دید میزند کسی که منفعل است چون نمی داند چرا باید پاهایش را محکم کند و بجنگد..چرا باید لبخند بزنم وقتی سردرگمی خودم و دیگران دارد خفه ام می کند.روس ها اصطلاحی دارند که می‌گوید :خنده بدون دلیل برای احمق هاست...احساس میکنم تبدیل به انتوان روکانتن شده ام شاید هم بدتر..افراطی تر...کاش میشد گریه کرد ولی نمی‌شود وقتی بگذارم بغضم بشکند از فشار دندان قروچه دندان در دهانم نمی ماند همان بهتر که بغضم همان گوشه کناره های حلقم را تجزیه کند...سرم گیج میرود نه از آن سرگیجه های شیرین بعد از رقص...از آن دسته سرگیجه های منگ و خفقان آور مثل خوردن یک داروی تلخ و لزج یا لگد وحشیانه ای که به سر خورده باشد...

 

Mad warld_Adam Lambert

خوش ذوق

دیروز صبح که دم در حوضه امتحان مانند گوسفندی که به کشتارگاه میرود با چشمان دود زده پیاده شدم مغزم بوی خون میداد ...میدانید وقتی جای صورت افراد جمجمه شان را میبینید نمیتوانند به رویشان بخندید...ولی اوضاع یک باره تغییر کرده بود همچنان که در حالی به تخمم وار با شماره صندلی ها جلو میرفتم شماره ام را پیدا کردم و لبخندم تا بناگوش باز شد...صندلی من خیلی جالب بود ...حتی با این که راست دست بود برایم بهتر از آن صندلی پیدا نمی شد...مثل صندلی خودم در دبیرستان این صندلی مذکور هم صاحب داشت و هم هویت...حوضه ما یک دبیرستان دخترانه است...سرتاسر آزمون می‌توانستم دخترک لاقیدی با چشمان براق را تصور کنم که با ماژیک رنگی روی دسته صندلی نقاشی میکند...طرف راست دسته صندلی کادر گوگل سرچ با ماژیک مشکی طراحی شده بود که دخترک آدرس سایتش را در آن نوشته بود و سمت چپ یک دختر با قیافه ی پوکر فیس که خرگوش عروسکی اش را بغل کرده و در پتو چپیده بود..پایین هم یک پسر کچل با گردن کج کرده چشمان گرد بی خیال و لباس های رنگارنگ...می‌توانستم کل ساعت آزمون را خرج هنرمند صندلی کنم...چقدر زیبآ کشیده  بود و چه خوشذوق بود آن دخترک ...چقدر دلم می‌خواهد یک بار هم که شده می‌توانستم ببینمش...خاطراتم از وقتی زنده شد که در مدرسه  همکلاسی ام با تمسخر و تپق روی دسته صندلی ام را میخواند ..من آنچنان خوش ذوق  و لطیف نبودم ولی تقریبا صندلی ام هویت خاصی نشئت گرفته از خودم داشت نوشته گنده ی دوج چارجر در بالا و کنار اش اسامی گروه های متال و راک..پنترا متالیکا موتورهد لدزپلین مای کمیکال رومنس ارشیتکتز 5fdpو...یک آدمک که خودش را دار زده.. در آخر هم با کد مورس نوشته بودمI'm tired of this hell...حیف که شک دارم در کل آن مدرسه کوفتی یک نفر هم باشد که مورس بخواند یا متال بند های من را بشناسند ...ولی اهمیتی هم ندارد...من فقط خاطرات خوشی را میخواهم که یاد آوری شان خوشحالم کند درست همان خوشحالی آمیخته به تمسخری که وقتی میان فایل هایت از وسط یک مشت آشغال pdfآموزش زبان عبری را بیرون میکشی و قاه قاه به آن ساده لوحی که شیفته ی اجق وجق های عبری بود میخندی ...