Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چرند» ثبت شده است

لعنت بهت

چرا هیکل کلاغ شبیه میز تحریره؟

چرا بعضی گل ها بهترین کاری که میتونن انجام بدن مردنه؟

چرا حفظ انگیزه اینقدر سخته؟

چرا ماتریکس واقعی نیست؟هست؟نیست؟

چرا و زهر شاه کبرای مصری:/

 

+اسب به f3میمون,اسب به f3 بعد وزیر به d2...إإ أعو أعو:///

خارج از گود در گودال

تلخ و گس،مثل شنیدن داستانی که از شدت رنج و غمگینی و بغض در گلو عقده شده اش،گوشه ای در خود مچاله شوی.زهرمار را سر کشیدم ،لیوان را به صورت دیوار پرت کردم ،بر زمین تف کردم،گورم را گم کردم.بمانم که چه؟اب اجل گلوگیرت شد مگر نه؟با این اضافه بازی ها گورت را کندی ،مگر نه؟یادم رفت بهت بگویم ،دیدمش!روح جنگل را.ان گوزن اثیری را.انقدر خدای گونه بود که انگار گوشت و پوستش از سرب گران بود . می‌درخشید ...از کنارم تند گذر کرد و نگاهی گذرا نثارم کرد...دانستم که گذشتم.دانستم ...

 

+فقط مثل آدم بخواب . بیدار شو .فقط مثل آدم بخواب و بیدار شو.فقط مثل آدم بکپ

نهنگ سفید از خانه اش محافظت میکند

خواهرم هرسال کتابی به من هدیه میدهد،هدیه تولد.سعی میکند محتوایش در حدود روحیاتی باشد که در آن برهه زمانی تجربه میکنم .امسال...امسال؛موبی دیک!کتابی که از دوسال پیش که نسخه‌ی خلاصه اش خواندم فورا عاشقش شدم .امسال ،الان ،چقدر همذات پنداری میکنم با یک یک پرسوناژ ها ،از آهب و اسماعیل تا نهنگ سفید و آن مردک جزیره نشین شکارچی با آن خدای عجیبش...موبی دیک را دوباره باید بخوانم،باید پیامش را بگیرم !اینبار نه تنها داستان کامل را می‌خوانم بلکه زبان اصلی اش را هدیه میگیرم!مستقیم،بی واسطه و یک راست با نویسنده حرف میزنم !امسال باید با برطرف کردن این ضعف ها و فقر ها شروع شود...

 

 

+روی یک آهنگ قفلی زده ام.اهنگی که از آخرین باری که شنیده بودمش شش هفت سالی میگذرد به حدی که کاملا فراموش کرده بودم همچنین ترانه ای هم وجود دارد،مگر داریوش این شعر را هم خوانده؟ تا که امشب پیدایش کردم.آذرآبادگان!آذرآبادگان من!...عصر داشتم با بی قلبی از مهاجرت میگفتم و جدایی  از تندباد...حالا،پیغام جهان؟! :

آنکه دلش میزند نبض جدایی در باد

با او سخن میگویم،تا نگه دارد به یاد

آذرآبادگان من!جان جانان من است

قیمت خون ارس،رگ ایران من است!

 

 

غریبی در غروبی غمگین با ارمغانی ارغوانی رنگ در بغل از غیب

کاغذ ارغوانی را از روی ارمغان از غیب رسیده میکنم .نیشخندی مغرورانه صورتم را غصب میکند.غرق در رویا میشوم که:که بود آن حضرت غایب استوار ایستاده در چارچوب چوبی موریانه خورده ی کومه ی غمگینم.غریبه ی بی صورت.مردی که خورشید در پشت سرش غروب می‌کند ،به سمت غرب گام می‌کوبد و خورشید باختران با قدم هایش به یغما میرود.میدوم در باغ.به دنبالش..نیست.انگار اصلا نبوده...از غصه کم مانده غش کنم.در بغض و غضب غرق می‌شوم .تک تک غنچه ها را سر میبرم .مغرضانه،تیغه را زیر غبغب باغبان میفشارم:کجاست؟بگو کجاست!؟حرف بزن شغال!...آنجاست!میبینی؟او پیغمبر کلاغ هاست!میگویند مغز جغد شب را خورده و عالم شده،اغواگری و جادوگری میداند!.شایعه شده زال است و تن و  بالهایش را با زغال مرغوب مغیلان های عراق سیاه میکند.تیغ آغشته به خونی غلیظ  در خاک میغلطد .چشمان باز مانده اش کدر شده.حالم بهم خورد.پیدایش کردم!آخر سر پیدایش کردم!غوک شدم و جهیدم،زاغ شدم و پریدم،مرغابی شدم و کوچیدم...همه به امید آنکه فقط یک بار در آغوشش بگیرم.همه به آرزوی غنودن در کنارش روی سبزه ها ،غزل خواندن ها،در آرامش چپیدن های دور از اغیار...ای دریغ که الاغ بودم و ندیدم.دروغ ها را ندیدم...دست هایم را بغل کردم و ایستادم.چراغ روشن کردم و نشستم.پر سیمرغ آتش زدم و چاره طلبیدم.در رنجش نشستم و کوشیدم.چشم بر چشمش دوختم و خونخورده خندیدم ساکت ماندم و غرغر و غوغای ذهنش را شنیدم.غبار از رختش تکاندم و رقصیدم.در آغاز شب، داغی لب هایش را در غلغله وغربت بازار بغداد بوسیدم...

 

+متال گوش نده ‌‌‌‌‌‌پدرسگ.متال گوش نده پدرسگ.متال گوش نده پدرسگ!که گوه بخوری باز گیر بدی به آغاز و پایان و شرق و غرب و اوکراین