هیچی،همه چی،هرچی
دایما آرنج و زانو هام لرز داره و تو گرمای این فصل سوییشرت میپوشم ولی باز سردمه:/یه جوری شدم که فکر کنم هرکسی از دو متریم رد بشه انرژی منفی و استرسم پژمرده ش میکنه :/امروز داشتم یه شعر هایی میخوندم و یادم اومد به استیصال گذشته م..چه سیاه بود...چه سیاه بود...هنوز لکه های خون از پارسال روی وسایلم خشکیده...بقیه وقتی استرس دارن چجوری مهارش میکنن؟شما چیکار میکنین وقتی دارید از استرس دیوونه میشین؟
آرزو میکنم کاش یکی بود یکی که میدونه یکی که به جای همه ی بودن ها و همه ی دیدن ها میومد تو این شب سیاه کنارم دراز میکشید .صور فلکیو برام مشخص میکرد بهم یادآوری میکرد چی میخواستم .کی بودم .برای چی بودم.بهم میگفت یادم بیاد با چی آروم میشم...
+میشه لطفاً اگه این پست رو میبینید و میخونید یه کامنت بزارید؟