Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

نمیخوام بمیرم

همانطور کلافه روی کاناپه لم داده بودم.کاغذ سیگار را در دستم مچاله میکردم.خرده های توتون کل لباسم را گرفته بود.گفت:«نریز».گفتم:هان؟گفت:«میگم نریز رو زمین».بی محل همه ی توتون ها را ریختم روی زمین.نی قلیان را از دستش کشیدم و گفتم:شترسوار شو اول،بعد دولا دولا لب بزن.خفه ام کردی!حالت خراب نمیشه وینستون و دوسیب رو با هم میکشی؟با چیزایی که امروز چشمات دیده چطوری میتونی اخه؟چطوری هیکل از هرویین ته گرفته ش یادت می‌ره که فندک میزنی؟لعنت بهت که تا غروب فردا نمیتونم یه ذره احساس خوشی داشته باشم.»نی را از دستم با چهره ای که با بی‌زبانی زار میزد تو یکی دیگر ولم کن عفریته کشید و گذاشت بیخ کام دهانش.ظاهرا هیچ حرفی نداشت.بلند شدم رفتم مقابلش ایستادم و زل زدم به چشم هایش که بی وقفه دو دو میزد و ازشان درماندگی سرریز میکرد.سرش از شرمندگی فرو افتاد.ظاهرا زیاده روی کرده بودم.احساس فرسودگی مضاعف داشتم.بیچارگی جفتمان را بلعیده بود.دستم را گذاشتم روی شانه راستش و آرام فشردم:«میدونم...خودتو اینقدر سوهان نکش.کاریه که شده،اینده ای هم  نداره،بیا فرض بگیر گذشته ای هم نبوده»دوباره فشار آرامی به شانه اش آوردم سیگار پنبه سوز روی لبش را که یک و نیم سانت خاکستر قی کرده بود برداشتم،تکاندم و گذاشتم بیخ لبم.گفت:«اخه فقط شونزده سالش بود.ترجیح میدادم بمیره.ارزو کردم بمیره.خیلی رقت آورم نه؟»چیزی نداشتم بگویم.دستش را گرفتم و گفتم :«بیا بریم.از یه مرزی به بعد به جراح ها هم میشه گفت قاتل سریالی قانونی.یادت نره به ما ربطی نداره.»این ها را که گفتم با عصب به عصب وجودم از خودم متنفر شدم.مجددا متنفر شدم.من هم از همان هایی بودم که ترجیح میدادم بمیرد تا بی چشم و افلیج در آن بیت الفساد ضجه بزند.اما هنوزجیغ هایش در گوشم زنگ میزد که :«نمیخوام بمیرم.من نمیخوام بمیرم...»با نی زد روی ساق دستم که بگوید هوشیاری؟انگار بدجوری سرم توی لاکم رفته بود،چند وقت بود همان طور سربه زیر عین احمقا ها وسط کافه ایستاده بودم؟!با حرص گفت:«صدبار بهت گفتم دستتو نزن رو شونه م،فکر میکنم داداشمی!»از خنده منفجر شدم.چشم ریز کرد و گفت :«یک جرعه هم که احساس شادی نمیکنی؟!»با پوزخند ابرو بالا انداختم.دستش را گرفتم ،کشیدمش و بردمش بیرون که برویم...

 

 

+دیگه همراهت هیچ جایی نمیام.خیلی مدت گذشته.ولی نه چهره ی اون بچه رو یادم رفته نه اون نوزاد مرده رو...اون روز شوم در فروردین از ذهنم محو نشد.دیشب توی خواب و بیدار باز صداشو می‌شنیدم...من نمیخوام بمیرم...من نمیخوام بمیرم...