ارباب
میگفت قهر نکن.میگفت وقتی نیستی چشمانم تا آخر خیابان ورم میکند کش می اید ان وقت میشود گیت ایست بقیه..زل میزند و خیره میشود ..بدون پلک..چشمانم میخواهد از کاسه بزند بیرون...درد می گیرد از بس که دنبالت میگردد و نمیابد..میگفت ارباب تو چرا همیشه نیستی؟یعنی هستی ولی وقتی نیستی فقط میفهمم نیستی میگفت وقتی دیگر وسوسه نمی شوم میفهمم رفته ای ولی من تو را میخواهم...دماغش چین خورد میخواست عطسه کند از همان عطسه های بلند و ترسناک ولی عطسه ش در نیامد مثل بغض همان جا گوشه ی حلقش ماند و ماند برای همیشه چون ارباب رفته بود شاید هم نرفته بود ولی دیگر نبود واسه هیچوقت نبود او ارباب را درون حوله های صورتی پیچیده و در زیر درختی در باغ دفن کرده بود ... ناراحتیش لخت و عور در خانه قدم میزد و همچنان که خون از کف پاهایش جاری میشد بطری های عشق رو لگد میکرد تا بشکند و هزار تکه بشود ..در گودال افتاده بود خورشید چشمانش را بسته بود که بخت پریشانش را نبیند همچنان که دستهایش به قعر هبوط میکرد و مغزش به جنون سقوط میکرد تاریکی از قلبش بالا میرفت..بالا و بالاتر...تا ته آسمان تاریک میشد و او باید کسی بود که آخرین چراغ را میکشت...خودش را...ارباب این را میخواست ..آغاز و پایان همین بود...ارباب از اعماق جهنم با اغوشی گرم از تاریکی به او لبخند میزد..لبخند دلفریبی به زیبایی طعم خون در زیر دندان های شکسته اش و عشقی به جاودانگی مرگ...