Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

بارون بارونه،زِمینا تر میشه..

از سرشب دارد باران می‌بارد ...آن هم چه شدید...رعد و برق هم میزند از آن آن هایی که پهنه آسمان یک لحظه ارغوانی میشود و کل هوا یک ثانیه سفید...برق هم نیم ساعتی فرار کرد و بعد برگشت سر خانه و زندگی اش...صدای قلبم به آسمان رسیده است..دارد به ساز من می رقصد ..ظاهرا نوازندگی ام پیشرفت کرده ...خلاصه که  من مانده ام و یک خانه که تاریکی بلعیده اش با بوی نم باران و فریاد رعد و برقی که در صدای مینارد جیمز کینن و ملودی آهنگ 10000daysگم میشود و خاطره ای از بچگی که پشت پنجره اتاق خواهرم نشسته ام و ویگن و گلنسا جونُش در بارون بارونی که زِمینا را تر میکند و کارهایی که بهتر میشود....

بی حوصلگی مفرط، اتلاف وقتی شرم اور

یکم دیگر این وضعیت ادامه پیدا کند تمام مشاعرم را از دست میدهم..تا حالا هم خیلی خنگ شده ام ..نه می توانم بحث کنم نه حتی تمرکز کنم و حتی نمی توانم حرف بزنم.. وسواس های فکری سلول های مغزم را خورده اند ...ذهنم متلاشی است ...این دور باطل را دائم طی میکنم.. خودم را میجوم...این چند وقت مدام گند زده ام در همه چیز ...حتی در برداشتن مداد از روی زمین گند زده ام ...حال و حوصله ی هیچ چیز را ندارم اگر حوصله ام میکشید اول از همه از این وبلاگ فرار میکردم و به گورستان می سپردمش ...میخواهم خانه را آتش بزنم و میان شعله ها چهار زانو بنشینم و آسودگی خاطرم را در یک لبخند عرضه کنم...یا یک خودکشی خون  آلود خیلی میچسبد...این روز ها آرزو میکنم کسی اطرافم نباشد اکسیژن کافی دور و برم ندارم..از حضور دیگران خفه میشوم...تازه اگر هم سراغ دیگران بروم احمق تر از همیشه جلوه میکنم ....کاش می‌توانستم قتلی مرتکب شوم و از این رخوت جدا شوم یک قتل با اسلحه سرد ...و به شدت فجیع همراه با قطع عضو...اما حالش را ندارم...مثل یک تپه گوشت کناری افتاده ام و چیزی حس نمی کنم...از شروع این موضوع تنها اتصال باریک بین دو شخصیت به غایت معنا متضادم پاره شده است ...یکی فردی به شدت خشک جدی و مسوول که هیچ رحمی ندارد و از بالا و با تمسخره جز جز دنیا را نگاه میکند و دیگری انسانی لش و لاقید با افکاری به تخمم وار و هوسباز که هیچ چیز  این دنیا کوچک ترین اهمیتی برایش ندارد...حالا من بین این قطب تاب میخورم ...چند لحظه این طرف و لحظه دیگر طرف دیگرم ...هرزه شده ام