بله من یک بازنده ام خب که چه؟..یک بازنده ی بدبخت...کسی که چیزی برای عرضه به خودش یا به اجتماع ندارد...تازه عوضی هم هستم...یه عوضی بی سر و پا...بی منطق حال بهم زن و نرد...هر چقدر هم که فرار کنم بازهم من نرد هستم ...حتی از عهده ی ارتباط با خانواده ام هم بر نمی آیم...متوقع ام...با توقع های بیجا...دارم سعی میکنم بپذیرم چه هستم ..هیچ کس خاص یا برگزیده نیست...اماچقدر قبول این چیز ها میتواند سخت باشد ...رومن گاری در کتاب های کوفتی اش بار ها و بارها ثابت می کند پذیرفتن یک گند بیشتر از نق زدن شعر بافتن و راه حل اندیشیدن میتواند کشنده و در از بین بردنش موثر باشد..اما من نمی خواهم چیزی را عوض کنم ..انگیزه ی کافی برایش را ندارم تنها میخواهم از بلاتکلیفی در ایم...من خرده شیشه دارم ...خودم میدانم چقدر رذلیت زیر جلدم ماسیده...ضرب المثل ها همیشه بعدی دارند که به آن عمرا و ابدا رجوع نمی شود ..من خرده شیشه دارم و پر از رذلیت ام اما این خرده شیشه ها در آب و گِل من هستند ...بیشتر از هرکسی به من نزدیک می شود و میخواهد در آغوشم بگیرد خودم را زخمی می کنند...