Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

When things explode

Name:When things explode

Origin:UK

(Artist:Unkle(U.N.K.L.E

Genre:trip hop_Alternative rock_Electoronica

Year:2007

Album:War Stories

Active:1992_now

 

 

Your skull froze little lives
In shadows where you hide
A life that was designed
You've been cheated, oh so blind
You laid it on the line
These twisted words of time
And how your spirit shines
I wish that you were mine

[Chorus: Ian Astbury]
Yeah, lately
I know that I've been crawling
I know that I've been falling
Into your dream

Imagine no more tears
Dissolving all your fears
With tooth and claw we fight
Into this endless night

Yeah, lately
I know that I've been crawling
I know that I've been falling
Into your dream


I saw my tears in your eyes
You saw your tears in mine
We watched it burn together
I saw my fears in your eyes
You saw your fear in mine
We watched it burn together

Watched it burn
Burn, yeah, burn
Watched it burn
Burn, yeah, burn
Watched it burn
Burn, watched it burn
Watched it burn
Burn, watched it burn

All is forgiven

 

 

 

اضطراب اجتماعی

من دارای اضطراب اجتماعی هستم از ان ادم های اعصاب خورد کن کسل کننده ای که هیچ وقت نمی دانند چگونه باید ارتباط برقرار کنند و روی هر حرفی دو قرن فکر میکنند اخرش هم حرف ها و کارهایشان نا بجا و نادرست از اب در می اید که گاهی هم بی احترامی یا گستاخی و البته غرور برداشت میشود و بدون شک از تمامش  بردلشت میشود که چه انسان احمقی هستم که البته نمی توانم منکرش شوم ...حتی ممکن است چند بار پیام هایم را ویرایش کنم ...مسخره این است که برای جواب یک حالت چطور است ساده استرس میگیرم...ادم پرحرفی هستم و شاید دوستانم فکر نکنند که من هم اضطراب اجتماعی دارم ولی واقعیت این است که خیلی هم شدید است ...مخصوصا در حال حاضر ...در شرایط استرس زایی قرار دارم که باعث شده تمام خوره های ذهنم دوباره از غار هایشان بیرون بیایند...وسواس های الکی ..اضطراب ها ی اجتماعی ...زود جوش اوردن ها..و البته ان خنده های عصبی احمقانه و حالات مانیک ...مدام در سرم موسیقی میشنوم لعنت به موتزارت...چهار پنج روزی میشود که سمفونی هایش در جمجمه ام میپیچد...انگار هزار تا آیاکاشی رویم چسبیده است...

جهد کن،جهد...

حوصله ام به میزان شگفتی باد کرده بود حتی با نفس کشیدن هم ممکن بود بترکد و من را منفجر کند..امروز را درس نخواندم ....میخواهم خستگی در کنم..نمی دانم خستگی چه را البته من که کاری نمی کنم؟!تنها وقت حرام میکنم حرام و حرام...خوابیدم کف اتاق و خیره شدم به کتاب ها از بین ان همه کاغذ و کتاب، برف سیاهِ بولگاکف تند و تند چشمک میزد ...رفتم بَرَش داشتم اوردم شروع کردم بخواندن اما به قول دهخدا 《دیدم هیچ سر نمی افتم.عینک گذاشتم،دیدم سر نمی افتم،بردم زیر افتاب نگه داشتم دیدم سر نمی افتم ،هرچه کردم دیدم یک کلمه اش را سر نمی افتم》خوب دور و بر را نگاه کردم و سر افتادم که 《فِرانک》نیست ...با خودگویی این کتاب به ان کتاب کتابخانه را دنبالش شخم زدم..فرانک..فرانککک....رپتایل* عوضی کدوم گوری رفتی....سوسمار احمق...تمساح فراموشکار!...

باید بگویم که فرانک یک تمساح است...تمساح کاغذی البته،یک بوک مارک!..ما باهم کتاب می خوانیم ...کتاب خواندن با او باعث میشود میل به تعریف کتاب به دیگران را در خود خاموش کنم و مدام لازم نباشد مغز این و ان را به کار ببندم...خلاصه جوری به فرانک عادت کرده ام که ظاهرا دیگر بدون او تمرکز حواس هم ندارم....

بالاخره پیدایش کردم...اول کتاب ربه کا ...کتابی که میخواستم بخوانم ولی هیچ وقت فرصتش پیش نیامد ....فرانک را که برداشتم جمله ی دستنویسی با خط مادرم (کتاب هم مال مادرم است)درست در صفحه ی اول کتاب مثل خار در چشمم فرو رفت: 

《زمان و گردش روزگار منتظر هیچ کس نمی ماند》

     م_ع          ۶۷/۵/۴

حالا...حالا دیگر قلب جریحه دارم احساس نمیکند که باید استراحت کنم...

 

 

 

*رپتایل را همان رپتایل های فرا زمینی در نظر بگیرید