Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

رگولیت!نابودی آنقدر ها هم ساده نبود...

رگولیت...دلم به تنگ آمده از نبودنش...کاش حذفش نکرده بودم،سومین یا چهارمین وبلاگم بود...از وقتی متاکوالن بودم ...نه نه  شاید هم از زمانی که آدلر بودم...فکر کنم همین است،آدلر بودم بعد متاکوالن و بعد کِنت ....کشتمش!حذفش کردم!از صحنه ی روزگار...البته اگر چند تا کد صفر و یک را میشود روزگار نامید...هرچند در هر صورت باید میمرد!همراه خانواده اش در میهن بلاگ !اما من زودتر گردبادی راه انداختم و کلکش راکندم،جارو اش کردم...تنها وبلاگ جدی ام ...تنها وبلاگی که صرفا در آن مینوشتم که بگویم میتوانم بنویسم...چه متن های که آرشیو کرده بودم...آنجا سگ هم پر نمیزد،میهن بلاگ بود دیگر...من هم که منزوی و کاملا دور از چشم ها...تنها خودم گاهی رفت و آمد داشتم آنجا...بعضی متن ها را حتی در آن کومه ی تنهایی منتشر هم نمی‌کردم...از این که خوانده شوند میترسیدم؟شاید هم شرمگین میشدم ...رگولیت دیگر نیست انگار یک نفر مثلا یک الهه اثیری آمده و دمش را رویش باز دمیده ، فوتش کرده و رفته...گرد و غباری برخواسته و هرچه نوشته بودم پاک شده...رگولیت همین است...زود باد میبردش زود پراکنده میشود .زود میمیرد...

قلبم درد می‌کنه...

قلبم درد می‌کند...برای همه آزار دهنده م...دوباره بغض در گلویم نمی‌شکند...بدون موزیک انگار در جهنم فرو میروم...هرکاری میکنم تا صدای مغزم را نشنوم...سرگیجه ها،دل آشوبه ها...هجوم می آورند...کاش تمام میشد...نه نه خوب است...احساس زنده بودن میکنم...وقتی که ناراحتم...تنها زمان هاییست که فکر میکنم زنده ام...اما دیگر قرار نیست یخ بزنی مگر نه؟تاوان زیادی برای خودت داده ای...برای هوشیاری ات...هر چند گاهی شوک و ضربه ای میخواهی که بیدارت کند...دیگر به نزن... عشق را در آغوش بکش...نگذار اینبار بگریزد و در گور خاطراتت دفن شود...این زخم را تازه نگه دار...چیزی که حفظت کند درد نیست...عقل هم...عشق است...دوست داشتن است...به قول فروغ :من فهمیده ام که باید دیوانه وار دوست بدارم...چقدر تازگی ها فروغ آتش در جانم میزند...معنویت و عشقی که میخواستم را در اشعار مولانا و تبدیل تنفر به عشق را از فروغ دارم می آموزم...تمام نشود...این راه تمام نشود...ای کاش...

شقایق

نام:شقایق

آلبوم:شقایق

سال:۱۳۵۳(۱۹۷۵)

ترانه سرا:اردلان سرفراز

آهنگساز:فرید زلاند

تنظیم:آندرانیک

خواننده :جاودانه بی تکرار داریوش

 

 

یک مشت انسان له....

دارم رسماً دیوانه میشوم...فکر میکنم مغزم را از دست داده ام ...تمرکزم مرده است...در یک آن به صد چیز فکر میکنم...قفل شده است...گیر کرده ...خنگ ام....مدام میخواهم گریه کنم...عصبانی ام...از چه ؟...نمیدانم...دائم عصبانی ام....به شدت...من نباید با او صحبت کنم...آخر کی میخواهم بفهمم که او من را تنها در حد یک هم خانه میبیند نه یکی از خانواده ؟...برای او من همان‌قدر سطحی ام که یک غریبه...قرصا های عوضی ...بدجوری کنترلم می‌کنند...دیروز رفتم مطب ...عوضشان کرد...راحت شدم...بعد از یک ماه یا بیشتر راحت خوابیدم...سرحال بیدار شدم...اما باز هم خوابی ندیدم ....هیچ وقت خوابی نمی‌بینم ....خوابم سیاه است...تمامش...بعد از مدت ها امروز مغزم آرام بود دیگر سریع نمیچرخید دیگر منگ نبود اما همچنان خنگم...حال خودم را بهم میزنم...دوباره قاطی کرده ام...عصبانی ام....خیلی عصبانی آن...نمیدانم چرا...میگویند خشم درونی است...چرا؟....به من وعده ی کمک داده شده...ولی فکر نمیکنم اتفاق خاصی در پیش باشد...یک مادر را دیدم...پیرزنی که برای پسر بیست و هشت ساله اش آماده بود...برای نامه ی بستری...پسرش از خانه فرار میکرد...شب ها را پی در پی در پارک به سر میآورد...وقتی در اتاق حبسش میکردند از بالای در دست می انداخت و فرار میکرد...از پنجره در می‌رفت...مدام جیغ میکشید و کسی را نمی‌شناخت...در دارو خانه کنار مادرش ایستادم...سر صحبت را با چشم های مشوش مادر که برای لحظه ای درد و دل التماس میکرد باز کردم ...گفت که به شدت مشکل مالی دارد ...از بدبختی پسرش می‌نالید...گفت که خدمتکاری خانه های مردم را می‌کرده ...التماس منشی کرده که ویزیت نگیرد ...پسرت مشکلش چیست؟تومور مغزی دارد...حافظه کوتاه مدتش از کار افتاده...جنون گرفته ...داروخانه چی فیش دارو ها را جلویش گذاشت ...زن با ناباوری به من گفت اینجا چند نوشته؟گفتم سیصد هزار و سه هزار و پانصد تومان...اشکی که در چشمانش بود یخ زد...دو دو چشمانش ایستاد ...کاغذ را روی به دختر داروخانه چی گذاشت و گفت چند نوشته؟دختر حرف مرا تکرار کرد...زن بی آن که دارو ها را بگیرد نسخه را گرفت و رفت...بدون هیچ دارویی...از فکر کردن به بچه ها و نوجوان های توی صف انتظار مطب استخوان هایش درد می‌گیرد...زیر فشار این همه کثافت دارم له میشوم...دوباره سرگیجه دارم...هم سرگیجه واقعی هم از آن سرگیجه های بی هدفی...گلویم از بغض درد میکند...عصبانی ام...چرا اینقدر عصبانی ام؟....