Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

کفش های آهنی دانوب

اکتبر ۱۹۴۴ حدود شش ماه مانده به اتمام آخرین جنگ جهانی بوداپست سقوط کرد و به تصرف ارتش آلمان نازی در آمد. پادشاهی مجارستان به کنار رانده شد ، فرنتس سالاشی بنیان گذار حزب ناسیونال سوسیالیسم مجارستان و  یکی از اعضای برجسته ی حزب صلیب پیکان ،حزبی با افکاری یهودی ستیز و عقایدی نچندان بهتر از فاشیست های نازی به ریاست کشور و نخست وزیری رسید.دست نشانده ی هیتلر در مجارستان. 

گفته میشود یهودی ها و مخالفین علاوه بر اعزام به اردوگاه های کار اجباری ، کشته می شده اند ...در کنار دانوب! 

می گویند از قربانی ها خواسته می شده قبل از شلیک گلوله ها کفش هایشان را در بیاورند...کمبود کالای زمان جنگ ..کفش های نو وکهنه ای در کرانه ی دانوب...ابتدا به آنها شلیک می‌شده و بعد تن لش بیجان یا نیمه جانشان را درون رودخانه می انداخته اند که جریان آب ببرد...

«کفش های دانوب»یادگاری برای قربانیان این حادثه است که در سال ۲۰۰۵ توسط  کَن توگای کارگردان سینما و گیولا پائور مجسمه‌ساز به تعداد شصت جفت کفش در هر سایز و شمایلی ساخته اند و به زمین متصل کرده اند.

یک رودخانه با کفش های آهنی....کفش های آهنی معروف... ایهام تناسب بی نقصی برای این ماجرا...در قرون وسطی کفش آهنی وسیله ای برای شکنجه گناهکاران به ویژه خائنین بوده است.به قربانی کفش های آهنی داغ می‌پوشاندند و مجبورش می‌کردند آنقدر راه برود تا بمیرد...کفش های آهنی ای که هر روز زیر تیغ آفتاب داغ میشوند و ارواح شکنجه شده ی خسته ای که در خاطرات مردم  هروز در مسیر رودخانه ملق زنان میروند تا بمیرند ....

مرگ مطلق...

انگار همه مرده اند ...شاید هم من مرده ام ...دیگر ترس برم داشته است...هیچ کسی اینجا نیست... همه رفته اند....عین شخصیت های فیلم های لانتیموس شده ام شاید هم از اول بوده ام نبوده ام؟بوده ام؟...گم شده ام یا گم شده اند...انگار به عمق آب رفته باشی...تصویر محوی با ابعاد غیر واقعی میبینی اما دستت را که دراز کنی چیزی عایدات نمیشود...فقط به آب چنگ زده ای!...

بارون بارونه،زِمینا تر میشه..

از سرشب دارد باران می‌بارد ...آن هم چه شدید...رعد و برق هم میزند از آن آن هایی که پهنه آسمان یک لحظه ارغوانی میشود و کل هوا یک ثانیه سفید...برق هم نیم ساعتی فرار کرد و بعد برگشت سر خانه و زندگی اش...صدای قلبم به آسمان رسیده است..دارد به ساز من می رقصد ..ظاهرا نوازندگی ام پیشرفت کرده ...خلاصه که  من مانده ام و یک خانه که تاریکی بلعیده اش با بوی نم باران و فریاد رعد و برقی که در صدای مینارد جیمز کینن و ملودی آهنگ 10000daysگم میشود و خاطره ای از بچگی که پشت پنجره اتاق خواهرم نشسته ام و ویگن و گلنسا جونُش در بارون بارونی که زِمینا را تر میکند و کارهایی که بهتر میشود....

بی حوصلگی مفرط، اتلاف وقتی شرم اور

یکم دیگر این وضعیت ادامه پیدا کند تمام مشاعرم را از دست میدهم..تا حالا هم خیلی خنگ شده ام ..نه می توانم بحث کنم نه حتی تمرکز کنم و حتی نمی توانم حرف بزنم.. وسواس های فکری سلول های مغزم را خورده اند ...ذهنم متلاشی است ...این دور باطل را دائم طی میکنم.. خودم را میجوم...این چند وقت مدام گند زده ام در همه چیز ...حتی در برداشتن مداد از روی زمین گند زده ام ...حال و حوصله ی هیچ چیز را ندارم اگر حوصله ام میکشید اول از همه از این وبلاگ فرار میکردم و به گورستان می سپردمش ...میخواهم خانه را آتش بزنم و میان شعله ها چهار زانو بنشینم و آسودگی خاطرم را در یک لبخند عرضه کنم...یا یک خودکشی خون  آلود خیلی میچسبد...این روز ها آرزو میکنم کسی اطرافم نباشد اکسیژن کافی دور و برم ندارم..از حضور دیگران خفه میشوم...تازه اگر هم سراغ دیگران بروم احمق تر از همیشه جلوه میکنم ....کاش می‌توانستم قتلی مرتکب شوم و از این رخوت جدا شوم یک قتل با اسلحه سرد ...و به شدت فجیع همراه با قطع عضو...اما حالش را ندارم...مثل یک تپه گوشت کناری افتاده ام و چیزی حس نمی کنم...از شروع این موضوع تنها اتصال باریک بین دو شخصیت به غایت معنا متضادم پاره شده است ...یکی فردی به شدت خشک جدی و مسوول که هیچ رحمی ندارد و از بالا و با تمسخره جز جز دنیا را نگاه میکند و دیگری انسانی لش و لاقید با افکاری به تخمم وار و هوسباز که هیچ چیز  این دنیا کوچک ترین اهمیتی برایش ندارد...حالا من بین این قطب تاب میخورم ...چند لحظه این طرف و لحظه دیگر طرف دیگرم ...هرزه شده ام