Departed

...Never fade in the dark...

...Never fade in the dark...

Departed

او کسی است که اهمیت جمعی ندارد او فقط یک فرد است...
《لویی فردینان سلین》


نقاشی:فرشتگان سقوط کرده
نقاش: پیتر پل روبنس

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۰۶
    رگ

در نهایت

در نهایت باید قبول کرد که من ادم نیستم .ادم خوبی نیستم.بحتی ازون عوضی های به دردبخور هم نیستم...یوزلس کامل...ا استعداد هم نیستم.هیچ وقت نمیتونم برابری کنم با اونایی که قبلا تو این راه بودن چون ادم قوی ای نیستم شاید به اندازه کافی باهوش نیستم...سستم.بزرگترین دستاوردم چی بوده؟هیچی...مطلقا هیچی نیستم...شکست بعد از شکستم.از عهده ی اسون ترین و نرمالترین چیزا هم گاهی برنیومدم .اکثرا باختم.بی خیالم؟بی انگیزه م؟استادمون گفت تو این همه سال سابقه م جزو بی انگیزه ترین دانشجوهام بودی...چرا؟چرا اینقدر من احمقم؟

همه ش پسرفته

درس نمیخونم...درس خوندن جایگاه شو از دست داده بود برام انگار،تاثیر اونه؟شاید،شاید که نه،هست،با این که ستایش می‌کنه این چیزا رو ولی خب انگیزه ی ادمو هم میگیره،یعنی برای خودش نمی‌خواد تو زندگیش جایی ندارن،منم دمخورشم دیگه،تاثیر داره،کلا دور و برم پر شده ازین ادما،ادمای متعارف،کسایی که وقتی برای کارای بزرگ ندارن،منم وقتی ندارما،ولی بهش علاقه دارم اونا انگار براشون بی تفاوته...دارم از بی اعتباری سقط میشم...کاش بودی...شاید چون تو تنها کسی هستی که می‌دونم تو این فازی...مطمینم تو این فازی...بهت نیاز دارم...میخوام بگم بیا کمکم کن...بیا آدم مهمی بشیم...من تنهام.هیچکسی رو نمی‌شناسم بتونم باهاش راجع به ایده الم حرف بزنم.هیشکی نیست که بتونم پا به پاش بدوم..همراه میخوام...آرزوهام دارن میمیرن..شایدم مردن.اون هست ها.دوستش دارم.هیچکس برام اون نمیشه.منو میخندونه.ارامش میده بهم.دوستم داره.هیچی برام کم نمی‌ذاره.ولی تو فاز نیست...دست خودشم نیست.تو ذاتش نیست.هرکسی نمیتونه فریک باشه.ویردو بودن هم عالمی داره.خودت می‌دونی آدم عادی ای نیستی.منم عادی نیستم.هوا سمی شده.داریم می‌میریم .ما برای عادی بودن،یه زندگی عادی ساخته نشدیم.اینکارو باهام نکن،اینکارو با خودت نکن...جواب بده لعنتی.حالا که من به خودم اومدم تو هم به خودت بیا.همیشه یه حسی ته دلم میگه یه دخالتی تو زندگی تخمیت دارم.تو هم تو زندگی کیری من داری...اخلاقامون بهم نمیخوره،زیاد دعوامون خواهد شد و میشد قبلا،دعوا که نه،رو مخ هم می‌رفتیم.ولی بازم مطمینم تو همونی هستی که کنارش پیشرفت میکنم .نیاز دارم بهت لعنتی...زندگیمون پسرفته..

روحم خسته شده

روحم خسته است نمیدانم از کنکور است یا دانشگاه یا کار یا چه...فقط میدانم که بی دلیل گریه میکنم بی دلیل استرس دارم اصلا آرام نیستم...برای اتمام این هفته دارم لحظه شماری میکنم...

+تا حالا شده با کسی بتونی درست رفتار کنی؟

+تا حالا شده کسی ازت ناراحت نشده باشه؟

+تا حالا شده خاطره خوبی از خودت تو جمع بذاری یا هیچ کس تو جمعیت دوستت نداره؟

پرخاش

پرخاش میکنم به مثابه سگی ازرده در زنجیر...ذره ذره ز درون متلاشی میشوم و از استرس بی پولی مغزم را نشخوار میکنم و افکارم را میخورم...دارم سیگاری میشوم... شاید هم شده ام .همینم کم مانده بود...سردرد میگیرم...گلویم درد میکند ته حلقم خلط جمع میشود این برند بهم نمیسازد..لکه های ارغوانی توت های سیاه روی تن محوطه دانشگاه یا حتی روی نیمکت ها دلم را هم میزند...هر بار میخواهم سر این حراستی ها بلایی بیاورم که مادر بگرید...چرا با هیچ کس حرف نمیزنم؟هیچ کس را تحویل نمیگیرم در واقع...هیچ کس هم تحویلم نمیگیرد...گور پدر کتاب ها.نقاشی ها. فیلم ها و هزاران خوبی و زیبایی جهانی دیگر...خوابم می اید...